حبه حرفهای روزانه
مینویسم که یادم نرود
سفرنامه کالیفرنیا، قسمت چهارم، سانفرانسیسکو





اگر روزی به بهشت بروم،
بیشک اطرافم را خواهم نگریست
و خواهم گفت
زیباست،
اما سانفرانسیسکو نیست
- هرب شان













پینوشت:
بعد از آنکه از خانه لوا با لگد رانده شدیم آمدیم سمت سانفرانسیسکو،
پل گلدن گیت در شب آرامش عجیبی دارد، از رویش که رانندگی میکنی حس میکنی آرام آرام میروی به سمت نور.
هتل ساختمان نوسازی داشت در گوشه خلیج سانفرانسیسکو که از مرکز شهر بیست دقیقه ای رانندگی است. من از اینکه از اتاق هتل آب را میدیدی خوشم میامد. خلیج سانفرانسیسکو برای خودش یک دریاست. یک دریای قشنگ

روز اول ماشین را ایستگاه مترو پارک کردیم و بقیه اش را با مترو آنجا (بارت) رفتیم تا خیابان پاول. از آنجا هم با این قطارهای دهه بیست که با کابل میکشندش رفتیم. گران است ولی باحال است. بلیط سه روزه اش را به هجده دلار میتوانید بخرید. روز اول بیشتر به گشتن اطراف همان لنگرگاه فیشرمن گذشت

آنجا قشنگ است اما هوا بی اندازه سرد بود.
شب مهران زنگ زد و قرار شد شماره تلفن پیام را برایمان بفرستد که ظاهرا خوابش برده بود و نفرستاد!


فردا صبح پاشدیم رفتیم سمت نپا، نپا پایتخت شراب آمریکاست که در شمال کالیفرنیا واقع شده. نرسیده به نپا سری هم به دانشگاه برکلی زدیم. من از برکلی خوشم آمد با کلاس و با ابهت است. قدیمی است ولی بیش از آنکه قدیمی باشد اصیل و با اتیکت است. سراسر مسیرت در خود دانشگاه پوشیده شده از سبزه و درختهایی که به زیبایی ساختمانهای کهنه را در بر گرفته اند. چه بزرگانی که اینجا نبوده اند و تو دست در جیب این وسط داری راه میروی. حقیقتش به هر کسی که برکلی درس میخواند حسادت میکنم

نپا چیز خاصی نداشت یک مرکز شهر کوچک دارد و تعدادی میخانه، بیرون شهر هم پر است از تاکستان که یکی از آنها متعلق است به یک ایرانی به نام داریوش که مدل تخت جمشید در اش آورده. دم اش گرم باز این کمی بیش از آنکه حرف بزند از تاریخش دفاع کرده



شب قرار بود مهران و پیام را ببینیم. مهران وسط آن سرما وقت گذاشت و آمد از طرفی هم امتحان هم داشت.
مهران از آنجا که در سن پایین تر از ما از ایران آمده زیادی پاستوریزه است گاهی شوخی هایت را جدی میگیرد که باید حواست باشد. اما از همان دقیقه اول میتوانی باهاش راحت باشی سریع میتوانی خودمانی شوی. نمیداند معنی "خفن" یعنی چه ولی مرام خفنی دارد. ما را شام مهمان کرد به سوشی و ساکی که میدانم برایش کم خرج بر نداشته. ولی ما خوردیم و برای امتحان دینامیک اش دعا کردیم. بعد هم رفتیم با هم به یک میکده که من از آنجا که قرار بود رانندگی کنم تنها یک آب انگور خوردم ولی آب انگور باحالی بود باید به مهران بگویم از آنجا برایمان یک سطلش را بگیرد پست کند. من آب انگور به این قرمزی تابحال ندیده بودم کلی خوشم آمد. بی شک اگر نمیدانستم آب انگور است باهاش مست میشدم از بس که با مزه بود. با مهران که حرف میزدم و از کارهای اجتماعی اش میگفت حس کردم باید از اینها بیشتر توی وبلاگش بگوید. من خودم تا قبل از این نمیدانستم که میشود از اینجا برای ایران هم این کارهای جالب را کرد. کاش بیشتر از اینها میگفت



پیام را من پیش از این درست نمیشناختم یعنی در اصل دوست هم سفر ما بود. خدایی پیام را اگر به وبلاگش رفته باشید میمانید که چه وبلاگنویسهای معروفی برایش کامنت میگذارند من هنوز هم مانده ام چطور اینهمه آدم برای پیام چیز مینویسند . پیام لطف کرده بود از سیلیکون ولی از همسایگی گوگل آمده بود سانفرانسیسکو. من خودم را نگه داشتم وقتی که اسم گوگل را میاورد پهن زمین نشوم. خوشم آمد از طنزاش خدایی اگر او نبود من هزار سال جرات نمیکردم در باب فرقهای تکنیکی قزوین و شهرضا جک بگویم با پیام میتوانی جک بگویی و بخندی بی آنکه احساس لمپن و لات بودن کنی. من نمیدانستم که در کار پرواز و اینها هم هست وگرنه آویزانش میشدیم که یک گشتی در آسمان بزنیم. نشد. انشاالله دفعه بعد. برای پیام میگفتم ما اینجا از این سوسول بازی های پرواز و اینها نداریم.

به پیام و مهران گفتیم که سیما و مهدی هنوز پالو التو اند؟ که گفتند هیچکدام الان استنفورد نیستند حیف شد کلی. بخصوص از آنجا که مهدی همکلاس همخانه ما بوده در شریف و کلی تعریف ازش شنیده ایم

به اتفاق همگی رفتیم سانفرانسیسکو را در شب و از بلندی دیدیم. سانفرانسیسکو در خواب به قول برتولت برشت مثل زن زیباتر میشود. آرام است و بی نهایت هوس انگیز. بگذریم که خیابانهایش بی سر و ته ترین خیابانهای عالم اند و به لطف آدرس اشتباهی که مهران موقع پیاده شدن و در حال مستی به ما داد نیم ساعت وسط شهر خرچرخ میزدیم که ماشین پیام را پیدا کنیم. اما بالاخره پیدا شد و در آمدیم. بگذریم که هم ما و هم پیام آنشب به خاطر رد شدن از عوارضی مثل بز (خودم را میگویم ها) بیست دلار جریمه شدیم. یعنی حقیقتش این جی پی اس ما قاطی کرد و ما را از راهی برد که مخصوص ملت کارت دار بود و خلاصه ما هم جریمه شدیم

همیشه جالب است که مردم پشت این وبلاگها را بشناسی. هم مهران و هم پیام با وبلاگهایشان برای من فرق داشتند. پیام از وبلاگش دوست داشتنی تر و جا افتاده تر بود. و مهران از وبلاگش بزرگتر و خوش قلب تر. من از هر دو بی اندازه سپاسگذارم که آنشب وقت گذاشتند و وسط کار و درس آمدند تا چند ساعتی به ریش دنیا بخندیم و خوش بگذرانیم و وسط شهر گم شویم!



یادم رفت بگویم من کلی تلاش کردم توی ماشین و در حال رانندگی با لهجه هندی ادای راسل پیترز را در بیارم. جالب اینجاست که اگر آنها از حقوق گی ها بد بگویند ایرادی ندارد اما ما که چیزی میگفتیم میشدیم جنوبی کم سواد و طرفدار جرج بوش. آنها که از هیلاری ماشینی دفاع میکردند میشدند سن فرانسیسکویی آزاد اندیش ما که از راستی ها دفاع میکردیم میشدیم جوان شستشوی مغزی شده. ما شده بودیم ایمیگرنت گروه و آنها بچه های اهل هنگ اوت (اگر نمیدانید بدانید که با مهران نباید بگردید باید هنگ آوت کنید کل کالیفرنیا میدانست الا من!!!) این هم نوشته پیام در همان باب


خلاصه ما ماشین پیام را با کلی لعن و نفرین به این اعلاحضرت سلطنتی پیدا کردیم و شب رفتیم نیمه مست و پاتیل خوابیدیم. فردا پاشدیم. هتل را پس دادیم و من هم برای اینکه چهل و پنج دلار برای پارکینگ ندهیم یکم دروغ دلنگ به انگلیسی سر هم کردم و یکی دو تا از قبض های ورودی پارکینگ را با هم عوض کردم و خلاصه ما آخرتمان را به چهل و پنج دلار فروختیم رفت

از هتل که آمدیم بیرون کمی سانفرانسیسکو را گشتیم و زندان آلکاتراز را نرفتیم دیگر. من گفتم حتما یاد بدبختیام میافتم داخلش. خروجی جاده یکم را گرفتیم و آمدیم. جاده یکم زیباترین جاده جهان است از بغل اقیانوس میاورد تا خود مکزیک عین جنگلهای عباس آباد است جاهاییش. یک ساحل معروف هم آنجا دارد که اسمش هست ساحل ماه نیمه! تا آن ساحل را رفتیم و بعد از خروجی آمدیم به سمت دانشگاه استنفورد و پالو آلتو. استنفورد قشنگ است اما نه به زیبایی برکلی. پیشرفته است اما کلاسیک نیست. من در کل خوشم آمد. یک برادر ایرانی را هم آنجا دیدیم که داشت دوچرخه اش را راه میبرد و در تلفنش میگفت که "از کتابفروشی دانشگاه نخر چون گران است"

غذا در استنفورد خوب و ارزان بود هر چند ترافیک خروجی اش دیوانه کرد مرا و چقدر چینی داشت

جاده اول زیباست، جاده صد و یک هم قشنگ است اما جاده پنجم افتضاح است. برگشتنه ما از هر سه جاده برگشتیم

من دیوانه شدم از رانندگی در آن. تا سه روز تن ام درد میکرد و شانه درد دارم. نزدیک لوس آنجلس که میرسی هفت باند است که همه اش مال خودت است. اما عین دیوانه ها باید آرام حرکت کنی. من چشم درد بدی هم گرفته بودم که فکر میکردم مثل همین چشم دردی هست که اینجا هم همیشه دارم و نمیدانم علتش چیست اما نگو یادم رفته بود نصف شب آینه عقب را تنظیم کنم و ملت با نور بالا چشم و دل ما را روشن کرده بودند.

هر چند من نیم ساعت آخر شب را با حد اکثر سرعت برگشتم. تنها بودم و دلیلی برای آرام رانندگی کردن نبود من خوشم میاید آنجایی که پای جان خودم فقط وسط است خوشم میاید گاهی تند بروم در آن موارد. کرولای نو هم مزید بر علت بود به قول معلم دینی دبیرستانمان در نیمه های شب هوس هم شدیدتر است و شیطان قوت مند تر. همین شد که ما برگشتنه پایمان را تا ته روی گاز چلاندیم و از لس آنجلس تا آنتریو را در کسری از زمان آمدیم

فردایش در لس آنجلس رفتیم این خانم را هم دیدیم، مرجان تنها کسی بود که من در جنوب کالیفرنیا میشناختم که وبلاگ هم دارد. هر چند که نمیدانم چرا در جنوب مانده و نمیرود شمال. این را به خودش هم گفتم به هر صورت من شخصا اگر بخواهم بیایم کالیفرنیا (که فعلا به دلایل علمی و اقتصادی نمیتوانم، احتمالا شمال را به جنوب ترجیه میدهم) هر چند که دیروز با دوستی حرف میزدم کمی نظرم را درباره لس آنجلس عوض کرد. بگذریم. مرجان به نظرم با وبلاگش خیلی تفاوت دارد. دختر مهربانی است، در عین حال مودب و اندکی خجالتی است و علاقه عجیبش به موسیقی سنتی و کلاسیک ایرانی مرا که دنبال رپ و بندری هستم را کمی معذب کرد. کمی هم با یکی از اقوامش گپ زدیم که به من گفت که چرا نمیایی کالیفرنیا، ما هم گفتیم که ایالت خودمان پیشرفته تر است (خدایی یکم هم بهم برخورد ما اینجا کلی برای خودمان خانه زندگی راه انداخته ایم و تونی خریده ایم و حالا هر ایرانی ای میبینیم میگوید چرا نمیایی اینجا. بابا ما اینجا کلی برای خودمان زندگی و زن بچه داریم کجا بیاییم)

شب هم ما برگشتیم فرودگاه و تا فیها خالدونمان را گشتند باز، و در فرودگاه هم راستی من یک مجله زرد گرفتم نمیدانم چرا من اخیرا به این مجله Men's Health علاقه مند شده ام. والا شماره قبلش یک مقاله داشت با این عنوان که "بهترین دوست دوست دختر من یک پسر غیر گی است" بعد داشت درباره این میگفت که چه دلیلی داره که یه دختری که مثلا دوست پسر داره چرا میره با یه پسر دیگه دوست میشه. من که برام جالب بود. حالا خلاصه میخواستم اینو بگم که من گاهی این مجله رو هم میخونم

خلاصه ما آمدیم ایالت خودمان و تونی را که در پارکینگ فرودگاه پارک کرده بودیم برداشتیم و آمدیم خانه.

من فعلا نظرم در باب کالیفرنیا در مقایسه با ایالت کوچیک و دهاتی مون اینه:

"این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست من خانه بدوشم

این خاک فریباست ولی خاک وطن نیست من با که بجوشم

همسایه زبان من سرگشته نداند من با که بگویم

هردرکه زنم تا لب خود باز گشایم گویند که تو اهل کجائی

بغضم به گلو می شکند آرام ندارم غمگین و خموشم

این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست من خانه بدوشم

این خاک فریباست ولی خاک وطن نیست من با که بجوشم"

(البته در اصل برای وطن اینو گفتن)

Labels:

سفرنامه کالیفرنیا، قسمت سوم، لواحید!!!
صبح روز سوم ماشین را پر از چیپس و بیسکوییت کردیم و راه افتادیم سمت شمال در حقیقت سه راه برای رسیدن به سن فرانسیسکو از طریق لس آنجلس وجود دارد بزرگراه یکم، که زیباترین و هوس آلوده ترین جاده جهان است، بزرگراه صد و یکم که زیباست اما نه به آن رویایی بزرگراه یکم، و بزرگراه پنجم که عین بزرگراه تهران قم است، خشک و خسته کننده . رفتنه از بزرگراه پنجم زیاد خسته کننده نبود اما از برگشتنش بعدا برایتان میگویم. به هر صورت ما صبح ساعت هفت پاشدیم و همه چیز را ریختیم در ماشین و راه افتادیم در بزرگراه پنجم. قرار بود که لوا و همسرش وحید را برای نهار در ساکرامنتو ببینیم. من تمام طول سفر داشتم به این فکر میکردم که من و لوا بیشک سر حقوق زنان و مردان دعوایمان میشود. خلاصه با کلی ترس و لرز راه افتادیم سمت ساکرامنتو. یادم رفت بگویم به سبب نوشیدن مقدار زیادی گیتورید بنده هر نیم ساعت یک بار نیاز مبرمی به ملاقات هیات دولت در بین راه پیدا میکردم. خلاصه به بهانه بنزین هر پنجاه مایل می ایستادیم و من دو دولار بنزین میزدم و اندازه بیست دلار میرفتم دستشویی.

خلاصه نزدیکهای دو بعد از ظهر بود که ما بعد از زیارت یک به یک توالت های بین راه رسیدیم به ساکرامنتو، حالا ما که با کلی اعتماد به نفس آمده بودیم تا آنجا با این امید که در شهر آرنولد که مرکز ایالت است هدیه ای برای لوا و وحید میتوانیم پیدا کنیم و بخریم . رسما ماندیم که چه کنیم خلاصه با کلی زحمت یک شوکولات و یک شراب برایشان خریدیم و تازه کلی هم خجالت کشیدیم وقتی که فهمیدیم که شوکولات چهار دلار بیشتر نیست ولی خدایی گرانترین شرابی را که دستمان رسید خریدیم حالا من نمیدانم که لوا و وحید چقدر پشت سر ما چیز گفتند ولی مهم اینست که ما به فکر این دوتا جوون عاشق بودیم!!!

داشتم میگفتم من آماده کرده بودم خودم را برای یک مهمانی خشک و احمقانه و از آنجا که به همسفرها قول داده بودم که به هیچ قیمتی با کسی مشاجره نکنم با خودم گفتم از آن مهمانی هاست که باید خفه خون بگیرم و دم نزنم

امااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا


لوا شاید برای خیلی ها شبیه وبلاگش باشد ولی برای من خیلی با آنچه تصور میکردم فرق داشت زنی خونگرم و مهربان، شوهرش وحید پسر باصفایی است که در عرض چند دقیقه میتوانی احساس کنی که مدتها توی دبیرستان و دانشگاه رفیقت بوده. از همان اول که وارد میشوی بزن و برقص شروع میشود تا شب. به قول دوستی: تاریخ وبلاگ نویسی شمال کالیفرنیا به دو دوره تقسیم میشود، پیش از لوا و پس از لوا. خانه شان خانه زیبایی بود که به زیبایی آراسته بودند. بالکون باصفایی هم داشت. خانم زند زحمت کشیده بود چند مدل غذای ایرانی پخته بود که برای من که مدتها بود غذای خانگی نخورده بودم فرصت خوبی بود. یک چیزی شبیه عدس پلو هم درست کرده بود که خیلی اصرار داشت که عدس پلو نیست اما بی اندازه خوشمزه بود. دلمه و میرزاقاسمی هم بود با دوغ و سالاد و اینها. من آدم شکمویی هستم و اگر من بگویم غذایی خوب بوده یعنی واقعا عالی بوده. من باید پیشنهاد کنم که منزل لواحید را هم به مناظر دیدنی کالیفرنیای شمالی اضافه کنند. اگر گذارتان به شمال کالیفرنیا افتاد خانه آنها را از دست ندهید و مدل چتربازی خراب شوید سرشان. آخر شب هم یادآوری کنید که ببرندتان تور ساکرامنتو و قهوه هم مهمانتان کنند. حالا شاید مجبور شدید یک پنج دلار هم پول پارکینگ بدهید ولی بقیه خرجها گردن این دوتا جوان معصوم است. فراموش نکنید که تعارف معارف را بگذارید کنار. تریپ چتربازی



وحید همسر لوا آدم جالبی است بی اندازه صریح است و عقایدش تند تر از لواست. مثل من راستی است و جالب اینجاست که این زن و شوهر با اینهمه عقیده مخالف چه اندازه به عقاید یکدیگر احترام میگذارند. من برایشان خیلی احترام قایل شدم چون بر خلاف خیلی ها برای زندگی شان هدف دارند و برای هدفشان تلاش میکنند. سرزنده اند تا انجا که لوا میخواست خودش را در رودخانه غرق کند تا وحید نجاتش دهد. بگذریم که لوا ساعت دوازده همه را با لگد ریخت بیرون و ما جمع کردیم و راه افتادیم به سمت سانفرانسیسکو اما من هیچوقت این زوج را فراموش نخواهم کرد (به علاوه برادر لوا که عقلش از هر دو اینها بیشتر میرسد و من در آتیه اش پول زیادی میبینم) کمی هم از مذهب حرف زدیم و من خوشم آمد از عقایدشان. هر دو یعنی وحید به عنوان آدمی مذهبی تر و لوا سکولار تر آدم های خیلی آزاد اندیشی بودند

شب را با آندو در قسمت قدیمی ساکرامنتو گذراندیم و دوازده هم ما را با تیپ پا فرستادند سمت سانفرانسیسکو. و ما در خواب و بیداری روی پل گلدن گیت رانندگی کردیم تا هتلی کنار خلیج سانفرانسیسکو که از پنجره اش میشد خلیج را دید


بقیه اش را در قسمت بعد مینویسم

Labels:

خلاقیت




آخر ما که نفهمیدیم شما چگونه مغزتان را تمرین میدهید که با اینهمه مشغله روزانه باز هم خلاق بماند













پینوشت:
اگر کمپانی آیدیو IDEO را میشناسید این ویدیو را از دست ندهید (ای دیو کمپانی ای هست که توسط یک استاد استنفورد بنیان گذارده شده و کارش تنها ایده پردازی است. شرکتهایی مثل اپل به اینها مراجعه میکنند که برای نسلهای آینده محصولاتشان ایده بگیرند)

ویدیوی فوق کمی هم ایده درمورد اینکه چگونه یک مملکت مثل کنیا دارد با کمک یک استاد دانشگاه از فقر نجات پیدا میکند دارد
ویدیو در سال 2002 ضبط شده اما هنوز هم ایده های زیبایی دارد

اگر از آن ویدیو خوشتان آمد این مصاحبه ها و این وبسایت را هم ببینید
و برای ما هم یک دعایی بکنید که احساس میکنیم مغزمان دیگر توانش ته کشیده

Labels:

سفرنامه کالیفرنیا، قسمت دوم


ونیس بیچ در سانتا مونیکا



سالها پیش مردم شرق آمریکا خبر از سرزمینی در غرب شنیدند
که در خاکش طلا یافت میشد
اما وقتی به آن سمت کوچ کردند
خاکی با ارزش تر از طلا یافتند















پینوشت:
من از سفر برگشتم، بی نهایت خوش گذشت، بسیاری از دوستان مقیم آن دیار را دیدم که لطف کردند و آمدند و یا ما را به منزلشان دعوت کردند.
سعی میکنم در چند نوشته از کالیفرنیا بگویم، خاک آزادی و ثروت،
سرزمین ایرانیان خوب و بد
گوگل و یاهو و چلوکباب شمشیری
آفتاب گرم و زمینهای گران

من سفر را دوست دارم، دلم میخواهد اگر روزی از اینجا انداختند ام بیرون و گفتند برگرد پیش آن خاتمی سرتاپا تزویر ات، با خودم بگویم من اینجا را دیدم، میخواهم دلم نسوزد

قبل از همه هم باید از صاحب خشکشویی اتو بخار تشکر کنم و برای خشکشویی شان هم آرزوی طول عمر کنم که لطف کردند و به قول لوا پول دادند که ما برویم و دور دنیا را بگردیم وگرنه خودمان کجا میتوانستیم از این بریز و بپاش ها کنیم


سفرنامه:
صبح اول سفر برای من استرس زا ترین زمان است، بیدار شدن به موقع، راندن تا فرودگاه، رد شدن از هزار بازرسی (به علت ملیت)
اما وقتی که روی نیمکت قبل از گیت ورودی هواپیما لم میدهم و ولو میشود آرام میشوم،
پرواز همیشه لذت بخش است. با هر هواپیمایی که میخواهد باشد، دیدن ابر و آسمان آرام میکند آدم را، زندگی از آن بالا چیز دلچسبتری مینماید

اینبار بلیط را با اکسپرس جت گرفته بودم به دویست دلار، خوبی اش آنست که مستقیم تا فرودگاه آنتریو میرود (حدودا 40 مایل با لس آنجلس فاصله دارد) هواپیما رادیو ماهواره ای داشت و صبحانه هم یک چیزی میداند، بماند که رفتنه هم رادیو کار نکرد و هم صبحانه به نیمه مردم نرسیده تمام شد (من از آنجا که جلو نشسته بودم بهم رسید) مهماندار یک پسر گی بود که داشت یک زن مهماندار دیگر را آموزش میداد و آخر سر از دوست پسرش برایش داشت میگفت. نزدیک های لس آنجلس که رسیدیم از روی کوهها که رد میشدیم برگشته به من میگه: این کوهها راکی هست؟ میخواستم بگم ظاهرا تو مهمانداری ها. در هر صورت اگر راکی بود که عین همان رشته کوههای زاگرس خودمان است اصلا من اخیرا فهمیده ام که آمریکا کپی ایران خودمان است. نیویورک شبیه تهران است (با همان بوی ادرار که در همه جای شهر میاید) شهر آستین شبیه اصفهان هست با آن رود اش و کوچه پس کوچه های سانفرانسیسکو هم شبیه شیراز است. هر دو ممکلت هم دو تا دولت مذهبی دارند یکی از یکی احمق تر و بی خاصیت تر

بگذریم، فرودگاه آنتریو فرودگاه خوبی است کوچک و خوش ساخت، آنجا یک ماشین خیلی تمیز برداشتم شانس آوردم که تویوتا کرولا نو و زیبا داشتند چون معمولا اینها فقط ماشین آمریکایی مثل داج کرایه میدهند که خرج بنزینش سر به آسمان میگذارد. خلاصه یک توبوتا کرولا برای یک هفته کرایه کردیم، من GPS این رفیقم را هم با هزار منت کرایه کرده بودم که خیلی به کار آمد یعنی به نظرم در خیابانهای لس انجلس جی پی اس از پی اچ دی هم واجب تر است





روی تریلی این برادر سیاه ما هم نوشته: با بوش مجامعت کنید!!! آزادی بیان است دیگر


از آنتریو تا کلرمانت یک ربع راه است، کلرمانت شاید بهتربن مردم جنوب کالیفرنیا را دارد و در ویکی پدیا آن را شهر درختها و تحصیل کرده ها مینامند.

از کلرمانت تا سانتا مونیکا هم بیش از یک ساعت رانندگی است، خدا پدر این تویوتای ناز بلای مارا بیامرزد، روزهای اول موتورش غرش میکرد روز آخر صدای موتور گازی میداد و چراغ هشدار تعمیراتش هم روشن شده بود از بس که ازش کار کشیده بودیم. سانتا مونیکا بیشک زیباترین ساحلی است که من دیده ام، همینطور ونیز بیچ پر است از مردمان دیوانه و عجیب!!!



احمدی نژاد و شهبانو فرح در قلب وست وود در لس آنجلس





از سانتا مونیکا هم که تا وست وود محله ایرانیها باز راندیم و عصرانه را به سبک ایرانی دل و جگر و زبان و باقالی پلو با ماهیچه خوردیم. من به گل نشستم وقتی کتابفروشی ایرانی دیدم، مطمئنم روزگارشان بیشک باید از روزگار کتابفروشان انقلاب بهتر باشد کتابهای بی خاصیت و گران را به زور درپاچه ایرانیان کم سواد میکنند تا دکورهای چوبی منازلشان را تزئین کند

ترافیک دور لوس آنجلس آدم را پیر میکند. رادیو اش هم خوب نیست باید بین پانصد تا رادیوی مکزیکی بگردی مگر آنکه یک رادیو به درد بخور پیدا کنی، من دنبال کانال ایرانی هم گشتم ولی یافت نشد





یکی از بچه جانور های موجود در پارک

روز دوم با دوستان در اورنج کانتی گذشت، به لطف دوستی که بلیط هشتاد دلاری را به ما مجانی داده بود ما آنروز را با این جک و جونورهای والت دیزنی گذراندیم، نمیدانم من پیر شده ام یا چه! والا من شدیدا در پارک برادر دیزنی احساس کم حوصلگی میکردم. از شما چه پنهان داشتم آنجا فکر میکردم که اگر من این پارک را میساختم الان میکی موس داشت آن وسط استریپ تیز میکرد و زیر بیست و یک سال هم ممنوع بود در پارک عوض گوشفیل فروشی هم میخانه میزدم آن وسط، یک چیزی شبیه سودوم و گومورای انجیل، چه حیف که میکی ماوس آن وسط داشت تنها شکلک در میاورد، با این همه زمین چه فسق و فجورهایی که نمیشد کرد

کنار دیزنی لند یک پارک دیگر است به نام California Adventures که بازی هایش کمی بزرگانه تر است، نه انکه کسی استریپ کند ولی چیزهای جالب هم دراش پیدا میشود. آنها که من را میشناسند میدانند که من از این قطارهای وحشی و ترنهایی که بیضه و لوضه آدم را یکی میکنند چندان خوشم نمیاید ولی در این سفر کمی خودم را مجبور کردم که امتحان کنم اینها را و بد هم نبود. راستش آنجا یک بازی ترسناک دارد به نام گرگ و میش Twilight که رسما ما را دلباخته کرد میبرندت در یک آسانسور تاریک و برایت داستان ترسناک از مرگ تعریف میکنند و بعد در آسانسور را میبندند و بهت میگویند اگر چیزی خواستی جیغ بزن ولی کسی به فریادت نمیرسد!!!. در که بسته میشد از همان بالا رها میشوی پایین. طوری که کوله پشتی ای که دست من بود را احساس میکردم که دارد توی هوا بال بال میزند. خلاصه اگر حواستان نباشد همان کاری را با خودتان میکنید که اینها یک عمر با مملکتمان کردند

روز دوم هم به دیزنی لند و دوباره ترافیک گذشت. روزهای بعد از دیدار با مردمان مشهور وبلاگستان (از جمله خواهر لوا) گذشت که فردا برایتان میگویم از او

تشکر: عکسها را از دوستی گرفته ام، باید اینجا به خاطر محبت اش از او تشکر کنم

Labels:

سفرنامه کالیفرنیا، قسمت اول
سه چیز مرا به این دنیا دلبسته کرده، زن، سفر و شراب

پینوشت:
من آمده ام کالیفرنیا، به پیشرفتگی ایالت خودمان نیست ولی زیباست
فرق ما و آنها (قسمت میانی)



هر روز در آفریقا، غزالی که از خواب برمیخیزد
میداند
که اگر سریعتر از تیزپاترین شیر دشت ندود، کشته خواهد شد
آنجا هر روز، شیری که بیدار میشود
میداند که اگر نتواند از کند ترین غزال دشت سریعتر بدود از گرسنگی خواهد مرد
اینجا فرقی ندارد که شیر باشی یا غزال
صبح که میشود باید شروع کنی به دویدن









پینوشت:
خواهر بسیجی انار یک سوال مطرح کرده بود که رویش نمیشود به دوست هندی اش درباره ایران بگوید از بس در ایران مشکل وجود دارد. مردم نظر داده اند و نظرات مردم هم بیشتر هول دفاع از هند یا مقایسه هند با ایران و پست تر نشان دارد هند میگذرد. حقیقتش ما هم رفتیم و مثل مرد نظرمان را درباره این مملکت نوشتیم و در این باب که ایران و هند از نظر فرهنگی به نظر من هر دو یک گه اند و هم ما و هم آنها آدم الدنگ زیاد داریم . راستش را هم بخواهید من مادر به خطاترین انسانهایی که اینجا دیده ام هندی اند اما از طرفی خوشفکر ترینشان هم هندی اند و همینطور کار درست ترینشان و همینطور با مرامترینشان، زیبا ترین زن جهان هم که هندی است و از معدود کشورهایی هست که ماهواره میفرستد به آسمان. آمریکایی ها تقریبا همیشه خوبند ولی کار درست کم دارند، ولی هندیها کاردرستهایشان خیلی خفن اند و من رسما جرآت نمیکنم جلوشان زیاد عرض اندام کنم بخصوص که به یمن اشغال مملکتشان توسط انگلیسیها زبان را هم بهتر از ما آموخته اند (هر چند که ملت ما هم توسط مغولها و افغانها و اعراب و روسها و انگلیسی ها و پرتغالیها و آخوندها اشغال شد ولی تنها چیزی که آموختیم همان آداب طهارت بود و پای مناسب برای دخول در مستراح)

بگذریم در باب یافتن فرق ما و هند بنده این کتاب "اما زمین گرد نیست" The world is flat را از رفیقم اینجا امانت گرفتم تا بخوانم و به صورت خستگی ناپذیری امشب تمام شد. اول اینکه خواندن این کتاب (متن کامل) یا حد اقل خلاصه آن در اینجا را به همه توصیه میکنم درباره آن است که چگونه کشورهایی مثل هند و چین به شدت دارند از بازار آمریکا استفاده میکنند برای رشد خودشان و چگونه کشورهای مثل ما هنوز خوابند (کتاب در لیست پرفروشهای نیویورک تایمز بوده حتی بالاتر از کتاب جین فوندا). ثانیا من دو تا نتیجه گرفته ام از خواندن این کتاب

اول اینکه ما و هند یک گه نیستیم و ما خیلی عقب مانده تریم از نظر شعور مملکت داری و سیاست و همینطور تصور از آینده (یاد دکتر منصوری بخیر با آن کتاب ایران در سال هزار و چهارصد چقدر دلواپس تحقیق در مملکت بود بنده خدا)

ثانیا این کتاب یک فصل دارد به نام "نفرین نفت" The curse of oil که اتفاقا در باب ممکلت خودمان است و اتفاقا در دوران خاتمی نوشته شده نه در دوران احمدی نژاد میگوید پول نفت این کشورها (ایران و عربستان و اینها) که تا هشتاد درصد صادرات اینها را تشکیل میدهد به جای آنکه صرف آوردن زیرساختهای تولید و توسعه مملکت شود صرف افزایش خفقان و سرکوب مردم شده (نمیدانم چرا من این فصل را میخواندم همه اش داشتم فکر میکردم کار افرادی مثل ابطحی در مملکت جز تطهیر خاتمی چیست، خدایی بقیه اصلاحطلب داشتن ما هم اصلاحطلب داشتیم)

اگر کتاب را ندارید میتوانید از این آدرس دانلودش کنید منابع زیر را هم من به شدت توصیه میکنم :

-1 متن کامل کتاب
2- مصاحبه برادر چارلی روز با مدیران هندی ویپرو و اینفوسیس (ویدیو)
3- خلاصه کتاب
4- سخنرانی نویسنده کتاب توماس فریدمن در ام آی تی
5- سایت رسمی محمد خاتمی و محمود احمدی نژاد

Labels:

کدام یکی،
کدام یکی؟
بی. ام. و، از آلمان
یا پی. اچ. دی، از آمریکا؟

پینوشت:
مادر عزیزم،
زن نمیخواهم
اگر پیدا میشود برایم یک پی اچ دی بگیرید بفرستید
(من اخیرا فهمیده ام عقده درسی دردناکتر از عقده جنسی است
عقده جنسی با یک گازی چیزی حل میشود
اما عقده درسی پنج سال عمر میخواهد و یک باسن آماده رزم)


پینوشت دوم:
این را هم ببینید کمی بخندید ما که ساعت سه و شانزده دقیقه صبح مردیم از خنده

Labels:

فال

امشب این رفیق ما یک مهمانی کوچک گرفته بود و یک عده را هم دعوت کرده بود. والا میانه های بحث دوتا از دختر خانومهایی که آنجا بودند گفتند که فلان کسک را در ایران میشناخته اند (گمانم اسمش بود محمود جمیله) که در گرگان بساط رمالی دارد و آنروزها که ایران بوده اند از تهران میکوبیده اند تا گرگان تا فالشان را بگوید. بعد هم تفاوت های فال شمع با فال ورق و همینطور با فال قهوه را برایمان شرح دادند

نمیدانم چه شد که من هم گفتم که من هم بلدم فال بگیرم و باز نمیدانم که چه شد که باور کردند،

خلاصه مجبور شدیم فال این دو تا دختر را بگیریم:

همانهایی را دیدم که میخواستند بدانند،

برای یکی یک تپه دیدم که اگر رد اش کند پشت اش یک کلبه است کوچک و با اجاقی روشن و یک دشت و جنگل سبز، یک سفر دیدم، کوتاه اما گرم، یک نامه دیدم شادی آور همین یکی دو ماهه هم تازه و یک لباس

برای دومی عشق دیدم، گفتم رهایش نکند که همان خودش است. مادرش را دیدم شاد. و مردی را دیدم که هر چند میپندارد که چیز دندانگیری در بساط ندارد اما بعدها میفهمد که مایملکی دارد دور از تصور. و خبری خوش در همین پنج شش ماهه و باز لباسی که وقتی پرسید چه رنگی است گفتم: رنگ نور

خیلی شاد شدند از فالی که گرفتم برایشان. قرار شد بقیه اش را بعدا بگویم برایشان چون خسته شدم بسکه این دنیای ماوراالطبیعه انرژی بر است. (خدایی وسط فال مزخرفاتم تمام شد و گفتم دیگر چیزی نمیبینم) آمدم از کاریابی و اینها هم حرف بزنم گفتند نمیخواهد از لباسه بگو ، تنبلها (گمانم از بس خودم دنبال کار بودم اجنه را هم گیج کرده ام)

خلاصه ما از الان به دار و دسته فال بینها پیوسته ایم. از ته استکانهای قهوه تان عکس بگیرید بفرستید تا بگویم لباسی که میبینم چه رنگی است و یا کدام دختر است که دارد التماستان میکند و نمیبینید و یا کدام زن است که نیمگذارد به عشقتان برسید

پینوشت:
من دیروز رفتم و قسم خوردم به مرامنامه اینها و رسما عضوشان شدم. والا دقیقا نمیدانم چیست و فقط رفتم هر مدلی که خواستند سوگند خوردم. ظاهرا یک چیزی است شبیه فراماسونری که تنها سکس ندارند داخلش

Labels:

لینک روز