حبه حرفهای روزانه
مینویسم که یادم نرود
استفن ولفرام و یک شعر عاشقانه
اول:
مرتضای ما یک شعر ترجمه کرده گفته دوست داره اینجا منتشر بشه
این هم ترجمه

"فرشته ای دیدم، آری فرشته ای دیدم
و یقین داشتم که لبخندی زد، آنروز که از کنارم می گذشت

تو زیبایی، آری تو زیبایی
لبنخند تو را در پریشانی دیدم،
هر چند نمیدانم چه کنم
میدانم تو را نخواهم داشت

آری او چشمانم را خیره کرد، همانطور که از من میگذشت
و بیشک سرخوشی را در چهره ام میخواند
هر چند هر دو میدانستیم هیچ گاه به هم نخواهیم رسید
او تنها آن لحظه
خواهم ماند
تا ابد

آری تو زیبایی، تو حقیقتا زیبایی
و من مانده ام مستاصل
که چه کنم
چون میدانم که هرگز با تو نخواهم بود

باید جایی پری کوچکی باشد، که از تصور بودن من و تو لبخند میزند
اما من حقیقت را میدانم
من هرگز تو را نخواهم داشت"

در حقیقت شعر با اندکی دستکاری متعلق است به جیمز بلانت (اینجا ویدیو اش را میتوانید ببینید)
این مرتضای ما هم رمانتیک شده در این بلبشو!!!

دوم
بی بی سی یک نظر سنجی کرده از ده اختراعی که زندگی بشر را به سیاهی کشیده
در میان جوابهای مردم جدا از اسلحه و سیگار و بمب اتم
مذهب هم آمده
برای من جالب بود که مردم مذهب را "اختراع" حساب کرده اند

سوم
حالا که این نوشته رومانتیک شد دیگه
این ویدیوی جالب را هم اگر توانستید ببینید
یک گربه است به نام نورا
که با پیانو بازی میکند
و گاهی پیانو میزند
گویی عاشق شده، عاشق گربه همسایه، اسمش هم گویا عباس است!!!

چهارم:
این آهنگ جیمز بلانت را هم بشنوید قشنگ است

پنجم:
کتاب استفن ولفرام را خوانده اید؟، اگر مثل من حال خواندن هزار صفحه کتاب را در باب ریاضیات ندارید میتوانید ویدیو اش را در اینجا ببینید
(استقن ولفرام کسی است که در بیست سالگی دکترا گرفت و الان شرکت متمتلکا را میچرخاند و پول پارو میکند)