حبه حرفهای روزانه
مینویسم که یادم نرود
گزارش 2

دفاع با خوبی و خوشی تمام شد

چند تا عکس هم گرفته ام میایم اینجا میگذارم
سعی کردم اسم تزم را به سبک حداد عادل به فارسی ترجمه کنم
شد
"رفتار شناسی و شبیه سازی ریزانه های مکانیکی"

انگلیسی اش هست
"Full crappy analysis of MEMS microchips and some other additional bullshits"

از همه افرادی که قبل و بعد از دفاع تماس گرفتند بخصوص آنها که زحمت کشیدند و زنگ زدند ممنونم. همینطور کسانی که اینجا کامنت نوشتند نمیدانید چه حس خوبی بود خواندن آنهمه کامنت محبت آمیز ده دقیقه قبل از دفاع وقتی که انسان از اضطراب دارد بال بال میزند


من به محض اینکه بتوانم کمبود خوابم را جبران کنم میایم و اینجا مینویسم جزئیات را و با شهوانی ترین نوشته ها باز در خدمت دوستان خواهم بود

Labels:

گزارش
در چند روزه اخیر سخت اوضاعم به هم ریخته بود. یک مشکل عجیب پیش آمده که بد جوری انرژی دارد میبرد از من و نمیتوانم راه حلی هم پیدا کنم. از طرفی هم دوستی گله به گله دارد روحم را مورد عنایت قرار میدهد و اعصابم را به هم میریزد گفتم اینبار هم به یاد جد بزرگوارم علی سکوت کنم شاید بعدها خودش بفهمد.

پینوشت:
فردا تز ام را دفاع میکنم

پینوشت دوم:
دوستی داشتم در دوران دانشگاه که میگفت از آنها که دشمنی شان هم مردانه است خوشم میاید، امروز همه اش به این فکر میکردم

Labels:

معیار پیشرفت




با دوستم داشتیم حرف میزدیم
میگفت
"زندگی خیلی راحتتر شده اینروزها. آنزمانها برای اینکه تنها یک عکس برهنه روی کامپیوتر ببینیم. باید یک دست کامل بازی پوکر را میبردیم!!!!"
داستان عموحسن




این وبلاگ گاهی وسیله عجیبی میشود. نمیدانم یادتان هست یا نه که گفتم یک دوستی پدرم داشت به نام عمو حسن. دیروز از خواب پا شدم دیدم "عمو حسن" اینجا کامنت نوشته


خدایی یک لحظه دلم برای همه شان بد جوری تنگ شد.








یادش بخیر عمو حسن کتابخانه اش تاریخ زنده ایران در دوره انقلاب بود. از آنجا که من در منزل عمو حسن اینها لنگر انداخته بودم برای مدتی فرصتی شد که خیلی از کتابهایی که داشتند را بخوانم. از خاطرات ارتشبد فردوست گرفته تا کتاب گفتگو با تاریخ شاه و خاطرات اعلم و این اواخر هم کتابهای گنجی و رفسنجانی و دیگران. کتابخانه عمو حسن یک کلاس درس جالب بود از تاریخ ایران. یک مجموعه روزنامه اطلاعات جلد گرفته هم داشت که لذت تورقش از لذت همخوابگی با زنی زیبا کمتر نبود. کتابخانه عمو حسن اولین چیزی بود که به من آموخته هر نوشته لذت بخشی لازم نیست حقیقی باشد. مگر خاطرات فردوست آنهم وقتی در زمان جمهوری اسلامی نوشته میشود چقدر میتواند واقعی باشد!
بگذریم. عمو حسن تنها کسی بود که مادر ما با آنهمه مبادی آداب بودنش به جکهایش میخندید. جکهای عمو حسن را هیچ کجای دیگری نمیافتی بحث از پنیر آقاموشه شروع میشد، به بواصیر و بیضه مورچه ساکن بیت رهبری میرسید بعد هم عمو حسن جک را با عنایت و الطفات ملایمی به ارواح رفسنجانی و شریعتمداری به پایان میبرد.

عمو حسن خواه ناخواه بر من خیلی تاثیر گذاشت.

کامنت عمو حسن را در ادامه این نوشته آورده ام (با اندکی دستکاری) و قبل از آن چیزی را که در باره عمو حسن نوشته بودم آورده ام تا مطلب گم نشود.آنجا که میگویند حرف زدن من به "دکتر" رفته منظور از دکتر مرحوم پدرم است که طنز پرداز بی نظیری بود:

این نوشته قبلی من است:

پدرم یک رفیق باحال دارد به نام عمو حسن. یعنی حقیقتش ما از بچگی میگفتیم عمو حسن و تا بزرگی مان هم همان را میگوییم. عمو حسن یه بیست و چند سال پیش با رفیق و همکلاسی مادرمان ازدواج میکند و خلاصه خانواده ما و عموحسن از آن روز به هم نزدیک میشوند. بنده هر وقت فیلم عروسی عمو حسن را میبینم سخت شرمنده میشوم از صدای ونگ متواترم در عروسی این دو کبوتر عاشق. ما و حسن اینها و خانواده پرویز و علی عادت داشتیم که هر تابستان برویم شمال. یادش بخیر شانزده نفر میریختیم توی یک ویلا. اواخر دیگر بچه ها قد فیل شده بودند و ویلا بهمان نمیدادند از بس زیاد بودیم.
بگذریم عمو حسن به گردن من حق زیاد دارد. وقتی که تهران قبول شدم آمدم در منزلش چند وقتی بودم. عمو حسن هم برایم وسایل زندگی خرید، هم بعدها برایم خانه پیدا کرد
چند روز پیش زنگ زدم که احوالی بپرسم گفت این وبلاگت را دیدم ناراحت شدم که نمینویسی گفت:
"بنویس"
کسانی که ارتباط روحانی من و عمو حسن را میدانند میفهمند که این یعنی چه
همانطور که خدا به محمد گفت "بخوان" و محمد به یک باره زبان باز کرد وقتی عمو حسن میگوید بنویس من یارای مقابله ندارم
خاطره: یادم نمیرود انتخاب دوم خاتمی بود. عمو حسن زنگ زد که
به که رای میدهی؟
ما هم گفتیم به هیچ کس!
آنروز عمو حسن ما را با لگد خرکشان برد تا پای صندوق تا به خاتمی رای بدهیم

این هم کامنت عمو حسن

«سیاه جان
از اینکه نوشتن را دوباره شروع کردی خیلی خوشحال شدم و خوشحال تر شدم وقتی دیدم یادی از ماها کردی و هنرمندانه طی چند جمله کوتاه از دوسالگی و ونگ های متواترت در مراسم عروسی دو کبوتر عاشق تا الی ماشا الله سفرهای دسته جمعی باحال شمال را به یادمان آوردی( بگذریم که هیچ به فکرت نرسیده که شاید تواتر ونگ هایت ناشی از نیشگون عصبی یکی از همان دو کبوتر عاشق بوده که نگران نشنیدن صدای عاقد در مجلس و در نتیجه نگفتن « بعله» ی معروف و نهایتا در رفتن کبوتر عاشق دیگر بوده است!)
وبه قول یارو بسیار خوشحالتر تر(!) شدم وقتی که دیدم این حقیر را با قلم شیوایت نواختی و مقامی بسیار بالا تر از آنچه که بعضی ها می پندارند به من دادی و باعث شدی چند نفری از خواننده ها در مورد من نظر بدهند و ... برای همین فکر کردم یکی از راه هایی که می تواند شخصیت منو جهانی کند همین قرتی بازی هاست و لازم نیست که حتما آدم سفر نیویورک برود و باقی قضایا ...
نوشته هایت یه جورهایی هم شباهت به گفتار دکتر دارد و همشهری های بامزه ات! ضمنا کلی به حال تو و هم نسل هایت غبطه خوردم. زمان ما نمی شد مطلبی را نوشت و به ویژه راحت نوشت و برای مدتی طولانی نگه داری کرد چون حتی در خاطرات کاملا شخصی و خصوصی احیانا اگر مطلبی پیدا می شد که به گوشه سبیل آژدان محل بر می خورد مثل این بود که درست در دهان اعلیحضرت شاهنشاه آریا مهر ... باشی و در نتیجه باید اوین می رفتی و برایت پپسی باز می کردند( البته نه برای صرف مظروف بلکه برای مصرف ظرف!) لذا برعکس شماها که هی مطلب می نویسید و آپ لود می کنید ما اگر قصد نگه داشتن مطالب مان را داشتیم باید آن را می نوشتیم ودانلود می کردیم و روش درست آن به این شکل بود که اول مطلب را می نوشتیم دوم برای اهل بیت و بویژه ننه مون می خواندیم که معمولا ایشان هم چیزی از آن حالیشان نمی شد سپس آن را در لفافه های پلاستیکی پوشانده و نهایتا در زیر خاک های باغچه کوچک خانه پدری دانلود می کردیم! به امید اینکه روزی روزگاری دختر یا پسرمان آن را دوباره آپ لود کرده و پس از مطالعه به ما بگوید پدر جان, خاک بر سرت با این گهی که به زندگیمان زدی!
و اما بگویم از سفر های دسته جمعی که پس از رفتن تو, بچه ها که قد فیل بودند تقریبا همگی از نظر قد و قواره فیل تر شده و از نظر قیافه نیز حسب مورد دخترها مثل طاووس و پسر ها نیز( لابد!) مثل دایناسور. و دایناسورها برای اینکه از تو عقب نمانند( نه از نظر قیافه!) بلکه از نظر غیبت و در رفتن و ... در هر سفری یکی شان به بهانه اینکه امتحان دارد یا مثلا جرقه ای در ذهنش زده و می خواهد برای مطالعات درسی اش برنامه ریزی مفصلی بکند جا می زند و در نتیجه عیشمان را که با نبود تو ناقص است ناقص تر می کند. ولی به هر حال باز هم خوش می گذرد.اصلا مگر می شود من در یک جمعی باشم و به جمع خوش نگذرد؟!( قابل توجه بعضی ها و به خصوص یکی از دو کبوتر عاشق و جوجه کفترها که چه عرض کنم دو تا یاکریم چاق و چله تازه از تخم درآمده که قدر خوش خلقی من تحفه را نمی دانند و از اینکه من بلد نیستم عصبانی شوم حسودیشان می شود!!)»



دوستی نوشته بود کاش عمو حسن هم وبلاگ مینوشت. آخ اگر عمو حسن وبلاگ مینوشت. اخ اگر مینوشت

عکس بالا از عکاسی گمنام است. اسم عکس هست "پاییز در غربت"

Labels:

اورکاتتان را برقصانید
امروز یک میان برنامه تفریحی داریم با تکنیکی که امروز صحبتش رو میکنیم میتوانید دوستانتان را در اورکات برقصانید! اگر در سایت اورکات پروفایل ندارید میتوانید از صفحه جستجوی گوگل استفاده کنید

صفحه دوستانتان را در اورکات باز کنید (یا یک صفحه عکس در عکسهای گوگل) حالا در محل آدرسها آن بالا نوشته داخل باکس زیر را کپی کنید دکمه Enter را که فشار دادید عکس دوستانتان دور هم خواهد رقصید



منبع : Google Trick
یک نمونه ویدیوی گوگلی اش را در یوتیوب میتوانید ببینید

Labels:

اشمئزار

ایران که بودم همیشه وقتی میدیدم کسی که آن سر دنیا نشسته، در باب نبود دموکراسی در ایران سخن میراند، حالت تهوع پیدا میکردم. مسخره است.
باور کنید.

حقیقتش این حس اشمئزاز هنوز از من نرفته. ایرانیهای اینجا را که میبینم و این گندابی که برای خودشان ساخته اند و در اش خر غلط میزنند حالم به هم میخورد.

میگویند هنر ایران را حمایت کنیم، میدانید چه میکنند؟ میروند کنسرت هشت من نه شاهی ایرانی کـون و کپلــشان را میجنبانند.

از اینترنت فرش میخرند مبادا دخترکان فرشباف ایرانی که با موهای بافته و سرپنجه های طلا فرش میبافند سوی چشمشان کم شود.
میدانید آن فرش از کجا میاید؟ نیوجرسی. میدانید کار کجاست؟ پاکستان

میگویند قربون ایران خودمون!!! برای همین شراب "شیراز" میخورند از استرالیا
دلتنگی مهوع شان برای ایران نیست. برای خانه شمال شهر و ویلا و سگ و آشپزشان است. برای شیرینی پزی سر کوچه شان است که شاگردش شیرینی تازه برایشان میاورده دم خانه. دلشان برای ایران تنگ میشود چون ماتحت فراخشان را نباید هر روز تکان میدادند که نانی در بیاورند. در آن خرتو الاغ آنجا نانشان راحتتر در میامده تا اینجا.

اشتباه نکنید. من هم مثل همانها ام. احمدی نژاد که انتخاب شد چند روز بعدش همه چیز را گذاشتم و در رفتم. توی کمدم هنوز تابلو خاتم "چو ایران نباشد تن من مباد" را که دوستم در فرودگاه به زور به من داد را گذاشته ام. هنوز البته آنقدر خارجی نشده ام که پلاک فروهر گردنم بیاویزم.
بیایید رو راست باشیم
ما که دلمان برای این دختر نسوخته که!
گناه وطن گریزی مان را که همگی یکبار در مهراباد تجربه کرده ایم به خیال خودمان میشوییم.
شلاقش را او میخورد
حبسش را او میرود
کی به کیست
ما هم شعارش را میدهیم!!!

تنها میخواهم بگویم که اگر از خواندن این نوشته حس اشمئزاز بهتان دست داد حق دارید. وگرنه ایران که بودیم اینقدر دردسر دیگر داشتیم که شعار وطن پرستی فراموشمان شده بود.

مسخره است که زنی، از قضا در همین کشور ما به حبس و شلاق محکوم شود. چرا؟ که میخواسته حقی را بگیرد که در هر خراب شده دیگری بدیهی است. دیده اید این سیاستمداران ایران را؟ وقتی که حقی که سالها از زنان ایران ربوده اند را گاهی (فقط گاه گاهی) باز پس میدهند چه در بوق و کرنا میکنند از زن دوستی دین و دولتشان. تف به روح هر دو تا پدرتان
میخواهید زندانی اش کنید که چه؟ میخواسته دولتتان را بر اندازد؟
من که در حقارت این رژیم شکی ندارم ولی نمیفهمم چرا باید اینگونه ثابتش کند! گویی قاضی اش با دنیا کل انداخته که ثابت کند زنا زاده است!
ای تف به غیرتشان. جوانی که به امیدی برای حقش تلاش میکرده را زده اند و دستش را شکسته اند حالا هم برایش حبس و شلاق بریده اند. آخر چرا مملکت ما باید به همه جهانیان مشنگی اش را ثابت کند. میمردید اینبار ببخشیداش برای همین جرم نداشته اش؟


گاهی میپرسم بعد از کوروش ما چه داشته ایم؟ جز چند رئیس جمهور دزد و بی خایـه و مشنگ
مرحوم پدرم همیشه در جواب میگفت ما این مردم را داشتیم.

لینک:
حبس و شلاق برای دلارام علی
نامه ی دادخواهی دلارام علی از رئیس قوه قضائی

Labels:

آخر شاه خوب بود یا بد؟





گاهی میمانم شاه خوب بود یا نه! اینکه چقدر برای ایران میتوانست موثر باشد و یا چقدر داشت تلاش میکرد که مدرنیته را به زور به ایران سنتی آنروزها اماله کند.
دوستی دارم به نام علیرضا که پدرش در دوران شاه کارگری ساده در شرکت نفت بوده. تمام برادرانش را دولت شاه فرستاده بود آمریکا که اینجا پزشک شوند.
یا این فیلمها را ببینید که کمپانی هواپیماسازی گرومن در اصفهان کارخانه ساخته و از ایران به عنوان قطب تولید هواپیماهای مدرن یاد میکند (قسمت اول، قسمت دوم، قسمت سوم، قسمت چهارم) فیلمها به زبان انگلیسی است








آن فیلمها را دیدید؟





حالا اینها رابخوانید، این شرح شکنجه شدن وارطان سالاخانیان به دست ماموران ساواک است (همانی که شاملو برایش سرود "وارطان سخن نگفت") داستان کریم پور شیرازی را هم که همه میدانند که اشرف چطور زنده زنده سوزاندش

صحنه های شکنجه های وارطان را يکی از شکنجه گران بعدها اين طور توصيف کرد: " انگشت سبابه ی وارطان را گرفتم و به عقب فشار دادم . وارطان گفت می شکند . من باز هم فشار دادم . لعنتی,حرف نمی زد . وارطان گفت : می شکند با تمام نيرويم فشار دادم . صورت وارطان مثل سنگ بود . لب از لب باز نمی کرد . باز هم فشار دادم . وارطان گفت : می شکند . خشمگين شدم . مرا مسخره می کرد . باز هم فشار دادم . صدايی برخاست . وارطان گفت که ديدی گفتم می ش کند. نگاه کردم انگشت شکسته بود . وارطان به من پوز خند می زد".

واراطان در ١١ ارديبهشت ( روز جهانی کارگر ) در زندان ، روی در سلول رنگ گرفت و به شادی پرداخت و بوسيله شکنجه گران فورا به شکنجه گاه برده شد و چنان مورد شکنجه قرار گرفت که ٢۴ ساعت بيهوش بود.

سرانجام در روز ١٨ ارديبهشت ١٣٣٣ ، مامورين رژيم پهلوی، جمجمه ی وارطان را در حالی که اثرات سوختگی و شکنجه در تمام بدنش عريان بود با مته سوراخ کردند و به زندگی او پايان دادند. جسد وارطان را در رودخانه جاجرود رها کردند تا اين جور وانمود کنند که بر اثر حادثه به درون رودخانه افتاده و غرق شده است. ( از ویکی پدیا)



پینوشت:
دوستی داشتم که میگفت در مکالمات روزانه، ظلم است اگر حضرت امام (قص) و اعلاحضرت همایونی را به یک اندازه مورد عنایات کلامی قرار ندهی. هر چند او خاتمی و محمود را هم داخل میکرد

Labels: