حبه حرفهای روزانه
مینویسم که یادم نرود
بسته های کوچک شکر و چند داستان دیگر




برنامه آینده شاید تغییر کنه














پینوشت:

داستان اول:
امروز داشتم تونی رو میروندم سمت خونه
رادیو یه برنامه جالب گذاشته بود (در حقیقت رادیوی خود شهرمونه که اخبارش درمورد گم شدن سگ خانوم توماس و عرق خوری آقای وینسنته)
برنامه این بود که خانومها زنگ میزدند جالب ترین متلکی رو که شنیدن میگفتن (نمیدونم pick up lineچی میشه دقیقا، متلک نیست یکم دوستانه است متلک کثیفتره این یکی رومانتیکه یکم)
آره خلاصه یه خانوم زنگ زد
گفت من جوون بودم، رفته بودم رستوران، بعد یدونه از این بسته های کوچیک که روش نوشته بود "شکر" دستم بود و از دستم افتاد
یه پسری برگشت برش داشت و گفت : اسم ات افتاد!
خانومه گفت اون آدم الان پانزده ساله شوهرمه
(تذکر: این روش قراره از فردا توسط من مورد استفاده قرار بگیره!!! اگر جواب داد و پانزده سال طرف زنم موند خبرتون میکنم)

داستان دوم:
مادر ما زنگ زده امشب
معمولا بعد از سلام علیک دومین حرفی که ما با هم میزنیم در باب نوه مادرم و ازدواج و کلا چیزای سکسیه
حالا فکر نکنید مادر ما خیلی از این بحث ها خوشش میاد ها
در حقیقت اون منم که از این بحث ها خوشم میاد
میگم حالا من یه عروس فرنگی براتون بیارم چیکار میکنین؟
با عصبیت میگه: نه ابدا!!!
(خدایی من تا حالا روی حرف مادرم حرف نزدم، یعنی معمولا حرف ما اینجا تموم میشه و من کوتاه میام)

داستان سوم:
من یه روش شنیدم از رادیو برای کاهش استرس
تونی (یا هر ماشینی که دم دستتونه رو) بر میدارین
باید از روز قبل دو دسته خیابون رو نشون کنید
اونایی که حد اکثر سرعت توشون خیلی بالاست
و اونایی که حد اکثر سرعت واقعا پایینه (مثل دور مدارس و کوچه ها)
حالا ماشین رو بردارین برین توی کوچه آروم بچرخین
(یه موسیقی هم بذارین، یا اگه ضبط ماشینتون مثل ما قدیمیه یه رادیوی آروم هم بگیرین)
بعد ماشین رو ببرین توی بزرگراه و تا آخر گاز بدین تا جایی که میتونین
بعد دوباره بیارین دور مدرسه و مورچه ای برونین برای ده دقیقه
واقعا به کنترل استرس کمک میکنه من امتحان کردم


داستان چهارم:
والا یه دوستی به ما گفت که این وبلاگ ما فیلتر شده، من نمیدونم شده یا نه
ولی از دوستی که مسئول فیلتر هست خواهش میکنم اینجا رو فیلتر نکنه
چون من فقط اینجا نوشته های ساده غیر سیاسی مینویسم
و هیچ نوشته ای که سیاسی باشد در این وبلاگ وجود نداره
و از طرفی هم این وسیله ای هست که من با خانواده ام حرف میزنم
و خواهش میکنم اینجا رو فیلتر نکنید
ممنونم

داستان پنجم:
نمیدونم شما دیلبرت رو میشناسین یا نه
دیلبرت (که عکسش رو من اون کنار هم گذاشتم) یه مهندسه که یه سگ ریسشه (به نام داگ برت) و یه رئیس دیگه هم داره
با یه همکار مرد و یه همکار زن
من خیلی خوشم میاد ازش
اینجا میتونید یک تکه از کارتونشو ببینید

Labels: