حبه حرفهای روزانه
مینویسم که یادم نرود
فال

امشب این رفیق ما یک مهمانی کوچک گرفته بود و یک عده را هم دعوت کرده بود. والا میانه های بحث دوتا از دختر خانومهایی که آنجا بودند گفتند که فلان کسک را در ایران میشناخته اند (گمانم اسمش بود محمود جمیله) که در گرگان بساط رمالی دارد و آنروزها که ایران بوده اند از تهران میکوبیده اند تا گرگان تا فالشان را بگوید. بعد هم تفاوت های فال شمع با فال ورق و همینطور با فال قهوه را برایمان شرح دادند

نمیدانم چه شد که من هم گفتم که من هم بلدم فال بگیرم و باز نمیدانم که چه شد که باور کردند،

خلاصه مجبور شدیم فال این دو تا دختر را بگیریم:

همانهایی را دیدم که میخواستند بدانند،

برای یکی یک تپه دیدم که اگر رد اش کند پشت اش یک کلبه است کوچک و با اجاقی روشن و یک دشت و جنگل سبز، یک سفر دیدم، کوتاه اما گرم، یک نامه دیدم شادی آور همین یکی دو ماهه هم تازه و یک لباس

برای دومی عشق دیدم، گفتم رهایش نکند که همان خودش است. مادرش را دیدم شاد. و مردی را دیدم که هر چند میپندارد که چیز دندانگیری در بساط ندارد اما بعدها میفهمد که مایملکی دارد دور از تصور. و خبری خوش در همین پنج شش ماهه و باز لباسی که وقتی پرسید چه رنگی است گفتم: رنگ نور

خیلی شاد شدند از فالی که گرفتم برایشان. قرار شد بقیه اش را بعدا بگویم برایشان چون خسته شدم بسکه این دنیای ماوراالطبیعه انرژی بر است. (خدایی وسط فال مزخرفاتم تمام شد و گفتم دیگر چیزی نمیبینم) آمدم از کاریابی و اینها هم حرف بزنم گفتند نمیخواهد از لباسه بگو ، تنبلها (گمانم از بس خودم دنبال کار بودم اجنه را هم گیج کرده ام)

خلاصه ما از الان به دار و دسته فال بینها پیوسته ایم. از ته استکانهای قهوه تان عکس بگیرید بفرستید تا بگویم لباسی که میبینم چه رنگی است و یا کدام دختر است که دارد التماستان میکند و نمیبینید و یا کدام زن است که نیمگذارد به عشقتان برسید

پینوشت:
من دیروز رفتم و قسم خوردم به مرامنامه اینها و رسما عضوشان شدم. والا دقیقا نمیدانم چیست و فقط رفتم هر مدلی که خواستند سوگند خوردم. ظاهرا یک چیزی است شبیه فراماسونری که تنها سکس ندارند داخلش

Labels: