حبه حرفهای روزانه
مینویسم که یادم نرود
سفرنامه کالیفرنیا، قسمت چهارم، سانفرانسیسکو





اگر روزی به بهشت بروم،
بیشک اطرافم را خواهم نگریست
و خواهم گفت
زیباست،
اما سانفرانسیسکو نیست
- هرب شان













پینوشت:
بعد از آنکه از خانه لوا با لگد رانده شدیم آمدیم سمت سانفرانسیسکو،
پل گلدن گیت در شب آرامش عجیبی دارد، از رویش که رانندگی میکنی حس میکنی آرام آرام میروی به سمت نور.
هتل ساختمان نوسازی داشت در گوشه خلیج سانفرانسیسکو که از مرکز شهر بیست دقیقه ای رانندگی است. من از اینکه از اتاق هتل آب را میدیدی خوشم میامد. خلیج سانفرانسیسکو برای خودش یک دریاست. یک دریای قشنگ

روز اول ماشین را ایستگاه مترو پارک کردیم و بقیه اش را با مترو آنجا (بارت) رفتیم تا خیابان پاول. از آنجا هم با این قطارهای دهه بیست که با کابل میکشندش رفتیم. گران است ولی باحال است. بلیط سه روزه اش را به هجده دلار میتوانید بخرید. روز اول بیشتر به گشتن اطراف همان لنگرگاه فیشرمن گذشت

آنجا قشنگ است اما هوا بی اندازه سرد بود.
شب مهران زنگ زد و قرار شد شماره تلفن پیام را برایمان بفرستد که ظاهرا خوابش برده بود و نفرستاد!


فردا صبح پاشدیم رفتیم سمت نپا، نپا پایتخت شراب آمریکاست که در شمال کالیفرنیا واقع شده. نرسیده به نپا سری هم به دانشگاه برکلی زدیم. من از برکلی خوشم آمد با کلاس و با ابهت است. قدیمی است ولی بیش از آنکه قدیمی باشد اصیل و با اتیکت است. سراسر مسیرت در خود دانشگاه پوشیده شده از سبزه و درختهایی که به زیبایی ساختمانهای کهنه را در بر گرفته اند. چه بزرگانی که اینجا نبوده اند و تو دست در جیب این وسط داری راه میروی. حقیقتش به هر کسی که برکلی درس میخواند حسادت میکنم

نپا چیز خاصی نداشت یک مرکز شهر کوچک دارد و تعدادی میخانه، بیرون شهر هم پر است از تاکستان که یکی از آنها متعلق است به یک ایرانی به نام داریوش که مدل تخت جمشید در اش آورده. دم اش گرم باز این کمی بیش از آنکه حرف بزند از تاریخش دفاع کرده



شب قرار بود مهران و پیام را ببینیم. مهران وسط آن سرما وقت گذاشت و آمد از طرفی هم امتحان هم داشت.
مهران از آنجا که در سن پایین تر از ما از ایران آمده زیادی پاستوریزه است گاهی شوخی هایت را جدی میگیرد که باید حواست باشد. اما از همان دقیقه اول میتوانی باهاش راحت باشی سریع میتوانی خودمانی شوی. نمیداند معنی "خفن" یعنی چه ولی مرام خفنی دارد. ما را شام مهمان کرد به سوشی و ساکی که میدانم برایش کم خرج بر نداشته. ولی ما خوردیم و برای امتحان دینامیک اش دعا کردیم. بعد هم رفتیم با هم به یک میکده که من از آنجا که قرار بود رانندگی کنم تنها یک آب انگور خوردم ولی آب انگور باحالی بود باید به مهران بگویم از آنجا برایمان یک سطلش را بگیرد پست کند. من آب انگور به این قرمزی تابحال ندیده بودم کلی خوشم آمد. بی شک اگر نمیدانستم آب انگور است باهاش مست میشدم از بس که با مزه بود. با مهران که حرف میزدم و از کارهای اجتماعی اش میگفت حس کردم باید از اینها بیشتر توی وبلاگش بگوید. من خودم تا قبل از این نمیدانستم که میشود از اینجا برای ایران هم این کارهای جالب را کرد. کاش بیشتر از اینها میگفت



پیام را من پیش از این درست نمیشناختم یعنی در اصل دوست هم سفر ما بود. خدایی پیام را اگر به وبلاگش رفته باشید میمانید که چه وبلاگنویسهای معروفی برایش کامنت میگذارند من هنوز هم مانده ام چطور اینهمه آدم برای پیام چیز مینویسند . پیام لطف کرده بود از سیلیکون ولی از همسایگی گوگل آمده بود سانفرانسیسکو. من خودم را نگه داشتم وقتی که اسم گوگل را میاورد پهن زمین نشوم. خوشم آمد از طنزاش خدایی اگر او نبود من هزار سال جرات نمیکردم در باب فرقهای تکنیکی قزوین و شهرضا جک بگویم با پیام میتوانی جک بگویی و بخندی بی آنکه احساس لمپن و لات بودن کنی. من نمیدانستم که در کار پرواز و اینها هم هست وگرنه آویزانش میشدیم که یک گشتی در آسمان بزنیم. نشد. انشاالله دفعه بعد. برای پیام میگفتم ما اینجا از این سوسول بازی های پرواز و اینها نداریم.

به پیام و مهران گفتیم که سیما و مهدی هنوز پالو التو اند؟ که گفتند هیچکدام الان استنفورد نیستند حیف شد کلی. بخصوص از آنجا که مهدی همکلاس همخانه ما بوده در شریف و کلی تعریف ازش شنیده ایم

به اتفاق همگی رفتیم سانفرانسیسکو را در شب و از بلندی دیدیم. سانفرانسیسکو در خواب به قول برتولت برشت مثل زن زیباتر میشود. آرام است و بی نهایت هوس انگیز. بگذریم که خیابانهایش بی سر و ته ترین خیابانهای عالم اند و به لطف آدرس اشتباهی که مهران موقع پیاده شدن و در حال مستی به ما داد نیم ساعت وسط شهر خرچرخ میزدیم که ماشین پیام را پیدا کنیم. اما بالاخره پیدا شد و در آمدیم. بگذریم که هم ما و هم پیام آنشب به خاطر رد شدن از عوارضی مثل بز (خودم را میگویم ها) بیست دلار جریمه شدیم. یعنی حقیقتش این جی پی اس ما قاطی کرد و ما را از راهی برد که مخصوص ملت کارت دار بود و خلاصه ما هم جریمه شدیم

همیشه جالب است که مردم پشت این وبلاگها را بشناسی. هم مهران و هم پیام با وبلاگهایشان برای من فرق داشتند. پیام از وبلاگش دوست داشتنی تر و جا افتاده تر بود. و مهران از وبلاگش بزرگتر و خوش قلب تر. من از هر دو بی اندازه سپاسگذارم که آنشب وقت گذاشتند و وسط کار و درس آمدند تا چند ساعتی به ریش دنیا بخندیم و خوش بگذرانیم و وسط شهر گم شویم!



یادم رفت بگویم من کلی تلاش کردم توی ماشین و در حال رانندگی با لهجه هندی ادای راسل پیترز را در بیارم. جالب اینجاست که اگر آنها از حقوق گی ها بد بگویند ایرادی ندارد اما ما که چیزی میگفتیم میشدیم جنوبی کم سواد و طرفدار جرج بوش. آنها که از هیلاری ماشینی دفاع میکردند میشدند سن فرانسیسکویی آزاد اندیش ما که از راستی ها دفاع میکردیم میشدیم جوان شستشوی مغزی شده. ما شده بودیم ایمیگرنت گروه و آنها بچه های اهل هنگ اوت (اگر نمیدانید بدانید که با مهران نباید بگردید باید هنگ آوت کنید کل کالیفرنیا میدانست الا من!!!) این هم نوشته پیام در همان باب


خلاصه ما ماشین پیام را با کلی لعن و نفرین به این اعلاحضرت سلطنتی پیدا کردیم و شب رفتیم نیمه مست و پاتیل خوابیدیم. فردا پاشدیم. هتل را پس دادیم و من هم برای اینکه چهل و پنج دلار برای پارکینگ ندهیم یکم دروغ دلنگ به انگلیسی سر هم کردم و یکی دو تا از قبض های ورودی پارکینگ را با هم عوض کردم و خلاصه ما آخرتمان را به چهل و پنج دلار فروختیم رفت

از هتل که آمدیم بیرون کمی سانفرانسیسکو را گشتیم و زندان آلکاتراز را نرفتیم دیگر. من گفتم حتما یاد بدبختیام میافتم داخلش. خروجی جاده یکم را گرفتیم و آمدیم. جاده یکم زیباترین جاده جهان است از بغل اقیانوس میاورد تا خود مکزیک عین جنگلهای عباس آباد است جاهاییش. یک ساحل معروف هم آنجا دارد که اسمش هست ساحل ماه نیمه! تا آن ساحل را رفتیم و بعد از خروجی آمدیم به سمت دانشگاه استنفورد و پالو آلتو. استنفورد قشنگ است اما نه به زیبایی برکلی. پیشرفته است اما کلاسیک نیست. من در کل خوشم آمد. یک برادر ایرانی را هم آنجا دیدیم که داشت دوچرخه اش را راه میبرد و در تلفنش میگفت که "از کتابفروشی دانشگاه نخر چون گران است"

غذا در استنفورد خوب و ارزان بود هر چند ترافیک خروجی اش دیوانه کرد مرا و چقدر چینی داشت

جاده اول زیباست، جاده صد و یک هم قشنگ است اما جاده پنجم افتضاح است. برگشتنه ما از هر سه جاده برگشتیم

من دیوانه شدم از رانندگی در آن. تا سه روز تن ام درد میکرد و شانه درد دارم. نزدیک لوس آنجلس که میرسی هفت باند است که همه اش مال خودت است. اما عین دیوانه ها باید آرام حرکت کنی. من چشم درد بدی هم گرفته بودم که فکر میکردم مثل همین چشم دردی هست که اینجا هم همیشه دارم و نمیدانم علتش چیست اما نگو یادم رفته بود نصف شب آینه عقب را تنظیم کنم و ملت با نور بالا چشم و دل ما را روشن کرده بودند.

هر چند من نیم ساعت آخر شب را با حد اکثر سرعت برگشتم. تنها بودم و دلیلی برای آرام رانندگی کردن نبود من خوشم میاید آنجایی که پای جان خودم فقط وسط است خوشم میاید گاهی تند بروم در آن موارد. کرولای نو هم مزید بر علت بود به قول معلم دینی دبیرستانمان در نیمه های شب هوس هم شدیدتر است و شیطان قوت مند تر. همین شد که ما برگشتنه پایمان را تا ته روی گاز چلاندیم و از لس آنجلس تا آنتریو را در کسری از زمان آمدیم

فردایش در لس آنجلس رفتیم این خانم را هم دیدیم، مرجان تنها کسی بود که من در جنوب کالیفرنیا میشناختم که وبلاگ هم دارد. هر چند که نمیدانم چرا در جنوب مانده و نمیرود شمال. این را به خودش هم گفتم به هر صورت من شخصا اگر بخواهم بیایم کالیفرنیا (که فعلا به دلایل علمی و اقتصادی نمیتوانم، احتمالا شمال را به جنوب ترجیه میدهم) هر چند که دیروز با دوستی حرف میزدم کمی نظرم را درباره لس آنجلس عوض کرد. بگذریم. مرجان به نظرم با وبلاگش خیلی تفاوت دارد. دختر مهربانی است، در عین حال مودب و اندکی خجالتی است و علاقه عجیبش به موسیقی سنتی و کلاسیک ایرانی مرا که دنبال رپ و بندری هستم را کمی معذب کرد. کمی هم با یکی از اقوامش گپ زدیم که به من گفت که چرا نمیایی کالیفرنیا، ما هم گفتیم که ایالت خودمان پیشرفته تر است (خدایی یکم هم بهم برخورد ما اینجا کلی برای خودمان خانه زندگی راه انداخته ایم و تونی خریده ایم و حالا هر ایرانی ای میبینیم میگوید چرا نمیایی اینجا. بابا ما اینجا کلی برای خودمان زندگی و زن بچه داریم کجا بیاییم)

شب هم ما برگشتیم فرودگاه و تا فیها خالدونمان را گشتند باز، و در فرودگاه هم راستی من یک مجله زرد گرفتم نمیدانم چرا من اخیرا به این مجله Men's Health علاقه مند شده ام. والا شماره قبلش یک مقاله داشت با این عنوان که "بهترین دوست دوست دختر من یک پسر غیر گی است" بعد داشت درباره این میگفت که چه دلیلی داره که یه دختری که مثلا دوست پسر داره چرا میره با یه پسر دیگه دوست میشه. من که برام جالب بود. حالا خلاصه میخواستم اینو بگم که من گاهی این مجله رو هم میخونم

خلاصه ما آمدیم ایالت خودمان و تونی را که در پارکینگ فرودگاه پارک کرده بودیم برداشتیم و آمدیم خانه.

من فعلا نظرم در باب کالیفرنیا در مقایسه با ایالت کوچیک و دهاتی مون اینه:

"این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست من خانه بدوشم

این خاک فریباست ولی خاک وطن نیست من با که بجوشم

همسایه زبان من سرگشته نداند من با که بگویم

هردرکه زنم تا لب خود باز گشایم گویند که تو اهل کجائی

بغضم به گلو می شکند آرام ندارم غمگین و خموشم

این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست من خانه بدوشم

این خاک فریباست ولی خاک وطن نیست من با که بجوشم"

(البته در اصل برای وطن اینو گفتن)

Labels: