حبه حرفهای روزانه
مینویسم که یادم نرود
داستان عموحسن




این وبلاگ گاهی وسیله عجیبی میشود. نمیدانم یادتان هست یا نه که گفتم یک دوستی پدرم داشت به نام عمو حسن. دیروز از خواب پا شدم دیدم "عمو حسن" اینجا کامنت نوشته


خدایی یک لحظه دلم برای همه شان بد جوری تنگ شد.








یادش بخیر عمو حسن کتابخانه اش تاریخ زنده ایران در دوره انقلاب بود. از آنجا که من در منزل عمو حسن اینها لنگر انداخته بودم برای مدتی فرصتی شد که خیلی از کتابهایی که داشتند را بخوانم. از خاطرات ارتشبد فردوست گرفته تا کتاب گفتگو با تاریخ شاه و خاطرات اعلم و این اواخر هم کتابهای گنجی و رفسنجانی و دیگران. کتابخانه عمو حسن یک کلاس درس جالب بود از تاریخ ایران. یک مجموعه روزنامه اطلاعات جلد گرفته هم داشت که لذت تورقش از لذت همخوابگی با زنی زیبا کمتر نبود. کتابخانه عمو حسن اولین چیزی بود که به من آموخته هر نوشته لذت بخشی لازم نیست حقیقی باشد. مگر خاطرات فردوست آنهم وقتی در زمان جمهوری اسلامی نوشته میشود چقدر میتواند واقعی باشد!
بگذریم. عمو حسن تنها کسی بود که مادر ما با آنهمه مبادی آداب بودنش به جکهایش میخندید. جکهای عمو حسن را هیچ کجای دیگری نمیافتی بحث از پنیر آقاموشه شروع میشد، به بواصیر و بیضه مورچه ساکن بیت رهبری میرسید بعد هم عمو حسن جک را با عنایت و الطفات ملایمی به ارواح رفسنجانی و شریعتمداری به پایان میبرد.

عمو حسن خواه ناخواه بر من خیلی تاثیر گذاشت.

کامنت عمو حسن را در ادامه این نوشته آورده ام (با اندکی دستکاری) و قبل از آن چیزی را که در باره عمو حسن نوشته بودم آورده ام تا مطلب گم نشود.آنجا که میگویند حرف زدن من به "دکتر" رفته منظور از دکتر مرحوم پدرم است که طنز پرداز بی نظیری بود:

این نوشته قبلی من است:

پدرم یک رفیق باحال دارد به نام عمو حسن. یعنی حقیقتش ما از بچگی میگفتیم عمو حسن و تا بزرگی مان هم همان را میگوییم. عمو حسن یه بیست و چند سال پیش با رفیق و همکلاسی مادرمان ازدواج میکند و خلاصه خانواده ما و عموحسن از آن روز به هم نزدیک میشوند. بنده هر وقت فیلم عروسی عمو حسن را میبینم سخت شرمنده میشوم از صدای ونگ متواترم در عروسی این دو کبوتر عاشق. ما و حسن اینها و خانواده پرویز و علی عادت داشتیم که هر تابستان برویم شمال. یادش بخیر شانزده نفر میریختیم توی یک ویلا. اواخر دیگر بچه ها قد فیل شده بودند و ویلا بهمان نمیدادند از بس زیاد بودیم.
بگذریم عمو حسن به گردن من حق زیاد دارد. وقتی که تهران قبول شدم آمدم در منزلش چند وقتی بودم. عمو حسن هم برایم وسایل زندگی خرید، هم بعدها برایم خانه پیدا کرد
چند روز پیش زنگ زدم که احوالی بپرسم گفت این وبلاگت را دیدم ناراحت شدم که نمینویسی گفت:
"بنویس"
کسانی که ارتباط روحانی من و عمو حسن را میدانند میفهمند که این یعنی چه
همانطور که خدا به محمد گفت "بخوان" و محمد به یک باره زبان باز کرد وقتی عمو حسن میگوید بنویس من یارای مقابله ندارم
خاطره: یادم نمیرود انتخاب دوم خاتمی بود. عمو حسن زنگ زد که
به که رای میدهی؟
ما هم گفتیم به هیچ کس!
آنروز عمو حسن ما را با لگد خرکشان برد تا پای صندوق تا به خاتمی رای بدهیم

این هم کامنت عمو حسن

«سیاه جان
از اینکه نوشتن را دوباره شروع کردی خیلی خوشحال شدم و خوشحال تر شدم وقتی دیدم یادی از ماها کردی و هنرمندانه طی چند جمله کوتاه از دوسالگی و ونگ های متواترت در مراسم عروسی دو کبوتر عاشق تا الی ماشا الله سفرهای دسته جمعی باحال شمال را به یادمان آوردی( بگذریم که هیچ به فکرت نرسیده که شاید تواتر ونگ هایت ناشی از نیشگون عصبی یکی از همان دو کبوتر عاشق بوده که نگران نشنیدن صدای عاقد در مجلس و در نتیجه نگفتن « بعله» ی معروف و نهایتا در رفتن کبوتر عاشق دیگر بوده است!)
وبه قول یارو بسیار خوشحالتر تر(!) شدم وقتی که دیدم این حقیر را با قلم شیوایت نواختی و مقامی بسیار بالا تر از آنچه که بعضی ها می پندارند به من دادی و باعث شدی چند نفری از خواننده ها در مورد من نظر بدهند و ... برای همین فکر کردم یکی از راه هایی که می تواند شخصیت منو جهانی کند همین قرتی بازی هاست و لازم نیست که حتما آدم سفر نیویورک برود و باقی قضایا ...
نوشته هایت یه جورهایی هم شباهت به گفتار دکتر دارد و همشهری های بامزه ات! ضمنا کلی به حال تو و هم نسل هایت غبطه خوردم. زمان ما نمی شد مطلبی را نوشت و به ویژه راحت نوشت و برای مدتی طولانی نگه داری کرد چون حتی در خاطرات کاملا شخصی و خصوصی احیانا اگر مطلبی پیدا می شد که به گوشه سبیل آژدان محل بر می خورد مثل این بود که درست در دهان اعلیحضرت شاهنشاه آریا مهر ... باشی و در نتیجه باید اوین می رفتی و برایت پپسی باز می کردند( البته نه برای صرف مظروف بلکه برای مصرف ظرف!) لذا برعکس شماها که هی مطلب می نویسید و آپ لود می کنید ما اگر قصد نگه داشتن مطالب مان را داشتیم باید آن را می نوشتیم ودانلود می کردیم و روش درست آن به این شکل بود که اول مطلب را می نوشتیم دوم برای اهل بیت و بویژه ننه مون می خواندیم که معمولا ایشان هم چیزی از آن حالیشان نمی شد سپس آن را در لفافه های پلاستیکی پوشانده و نهایتا در زیر خاک های باغچه کوچک خانه پدری دانلود می کردیم! به امید اینکه روزی روزگاری دختر یا پسرمان آن را دوباره آپ لود کرده و پس از مطالعه به ما بگوید پدر جان, خاک بر سرت با این گهی که به زندگیمان زدی!
و اما بگویم از سفر های دسته جمعی که پس از رفتن تو, بچه ها که قد فیل بودند تقریبا همگی از نظر قد و قواره فیل تر شده و از نظر قیافه نیز حسب مورد دخترها مثل طاووس و پسر ها نیز( لابد!) مثل دایناسور. و دایناسورها برای اینکه از تو عقب نمانند( نه از نظر قیافه!) بلکه از نظر غیبت و در رفتن و ... در هر سفری یکی شان به بهانه اینکه امتحان دارد یا مثلا جرقه ای در ذهنش زده و می خواهد برای مطالعات درسی اش برنامه ریزی مفصلی بکند جا می زند و در نتیجه عیشمان را که با نبود تو ناقص است ناقص تر می کند. ولی به هر حال باز هم خوش می گذرد.اصلا مگر می شود من در یک جمعی باشم و به جمع خوش نگذرد؟!( قابل توجه بعضی ها و به خصوص یکی از دو کبوتر عاشق و جوجه کفترها که چه عرض کنم دو تا یاکریم چاق و چله تازه از تخم درآمده که قدر خوش خلقی من تحفه را نمی دانند و از اینکه من بلد نیستم عصبانی شوم حسودیشان می شود!!)»



دوستی نوشته بود کاش عمو حسن هم وبلاگ مینوشت. آخ اگر عمو حسن وبلاگ مینوشت. اخ اگر مینوشت

عکس بالا از عکاسی گمنام است. اسم عکس هست "پاییز در غربت"

Labels:

12 Comments:
Blogger NewshA. said...
:) Hi Amoo Hasan Jan

Blogger Donya said...
خب من فکر می کنم عمو حسن تا حدودی وسوسه شده باشن برای نوشتن و بعید هم نیست چند روز دیگه وبلاگشان را بازگشایی کنن!
شما هم عمو جان را یاری بده و تشویق کن.

Anonymous Anonymous said...
خیلی باحاله این عمو حسن. به نظرم شیطون شو برو به جلدش بلکه وبلاگ بزنه

Anonymous Anonymous said...
اگر عمو حسن بنویسد چه مسایلی که روشن خواهد شد . من هم از ایشان خواهش میکنم بنویسند

Anonymous Anonymous said...
سیاه جان من یک سوالی برام پیش آمده بود در مورد نوع پپسی باز شده ولی بعدا یادم افتاد در زمان شاه فقید فقط نوشابه شیشه ای بود
خدا چقدر به مبارزین آن دوره رحم کرد هنوز نوشابه خانواده اختراع نشده بوده
آقا این جناب عمو حسن شاگرد برای طنز نویسی قبول میکنند؟
بایرامعلی

Anonymous Anonymous said...
i have a personal question...sorry, do u mind if i ask where exactly are u living?in which city i mean

Anonymous Anonymous said...
i have a personal question...sorry, do u mind if i ask where exactly are u living?in which city i mean

Blogger ُ said...
من با آدمایی مثل عمو حسن تو حال می کنم
یه حالتی مثل معلم ادبیات ها دارند.

Anonymous Anonymous said...
بسيار ممنونم از لينکتون. منم شما رو اد کردم و حالا تازه ميرم مطلب هاتون رو بخونم.

Anonymous Anonymous said...
جناب عمو حسن خیلی آدم باحالی هستند، اینطور که می گی. و در ضمن کاملا باهات موافقم که روت خیلی تأثیر گذاشتن! و این هم واقعا از بخت و اقبالت بوده که یه همچین کتابخونه ای در اختیارت بوده. حالا می خوام بقیه پستت رو بخونم!:دی

Anonymous Anonymous said...
شما خانوادگی و کلاً همه دوست و آشناهاتون خوش قریحه و طنازند! منظورم طنزپردازه! :) بهرحال منم موافقم که عمو حسن رو اغفال کنیم وبلاگ بزنند تا عوض اون داونلودهای قبلی دربیاد!
:)

Anonymous Anonymous said...
خدا این عمو حسن تو برات نگه داره