حبه حرفهای روزانه
مینویسم که یادم نرود
گور پدر آمریکا...

عمر انسان چقدر ارزش دارد؟
قرار است از زندگی کردن لذت ببریم؟
یا قرار است زندگی کنیم شاید روزی لذت ببریم؟







پینوشت:
اول بگویم که خیلی چیزها در آمریکا هست که مرا شیفته میکند. منظورم پر و پاچه دخترانش نیست یا الکلی که از درمانگاه تهیه نشده و نیازی به آبمیوه تکدانه ندارد. منظورم بیشتر اصولی است که این کشور بر اساسش بنا شده. من هنوز مانده ام که چطور مردمی امل و مذهبی میتوانند چنین قانون اساسی ای بیافرینند. آنهم دویست سال پیش.

اما!!!!

چند وقت پیش دوستم که اینجا کارش تمام شده بود بر خلاف خواست خودش مجبور شد برگردد ایران. شاید باسواد ترین کسی بود که من دیده بودم. شاگرد اول شریف. دکترا. با هوش. این مملکت نتوانست نگه اش دارد
یادتان است که داستان دو دختری را اینجا نوشتم که برایشان به دروغ فال قهوه میگرفتم؟ و در فالشان خانه و شوهر و دودکش میدیدم برایشان و ذوق میکردند؟ امروز از علی شنیدم یکی شان را اخراج کرده اند. بنده خدا در اطریش دانشجوی دکترا بود رها کرد و آمد اینجا به امید اینکه رویای آمریکایی اش اینجا تحقق یابد.
دوستان من از هندی و چینی و اروپایی یکی یکی بر میگردند کشورهایشان تا با احترام زندگی کنند
همخانه ام، که سالها در کانادا زندگی کرده هر روز دم گوشم ناله میکند که توی کانادا حتی یک بار هم حس نکرده خارجی است
همکار هندی ام میگوید همسرش نمیخواهد بیاید آمریکا چون میداند اینجا به خاطر رنگ پوستش و لهجه اش تحقیرش میکنند

شوخی نداریم که
این ممکلت مشکل دارد

بی تعارف
وقتی رئیس جمهورش جرج بوش است
وقتی دلارش به پایین ترین ارزش خود رسیده
وقتی کشتار در عراق برایشان حکم دفاع از خاکشان را دارد
وقتی دانه دانه مردم زیر بار وام ورشکسته میشوند و مسکن فلج شده
وقتی میلیاردها دلار کسری بودجه هست
وقتی به بهانه مبارزه با تروریزم ساده ترین حقوق انسانی را میگیرند
وقتی دارند مهاجران را به زور بیرون میاندازند نکند نژاد متعفن شان با مکزیکی ها در هم بیامیزد و بچه هایشان مجبور شوند اسپانیایی یاد بگیرند

آنموقع هست که باید به خودت بگویی جایی از کار می لنگد



من حتی یک دوست هم ندارم که مثل خودم آمده باشد در این خاک. تقریبا همه دوستانم شهروند این مملکت اند و حقوقی دارند که من ندارم. ساده ترین چیزش این است که هر شش ماه یک بار از اف بی آی بهشان زنگ نمیزنند که بپرسند الان پروژه شان چیست و چه میکنند. میدانستید تا همین چند ماه پیش دانشجویان ایرانی باید مالیات بیشتری به دولت میدادند؟ یک نوع حق توحش مدرن بود. نمیدانم چه شد ولی بعدها بخشیدندش بهمان شاید دلشان سوخته بود. من حتی یک مورد یاد ندارم که پلیس یا کسی حقی به خاطر ایرانی بودنم از من ضایع کرده باشد. ولی وای به وقتی که کارتان به دولت بیافتد هزار بار باید بروی و بیایی تا جوابت را بدهند بررسی مدارکت هشت ماه طول میکشد و اگر هم کارت به گرفتن سوء پیشینه از اف بی آی برسد که دیگر خدا میداند که کی میدهند نتیجه ات را. و باید تا فیحا خالدون زندگی ات را بیرون بکشند مبادا کسی در کابینه احمدی نژاد داشته باشی.


گاهی از خودم میپرسم من چه میکنم اینجا

من دوست دارم سفر کنم، دنیا را ببینم. میتوانم بروم یک شرکت خارج از آمریکا شروع کنم کار کردن و به واسطه اش زندگی های مردم را ببینیم. اینجا که هستم حتی اجازه ندارم بروم کشور خودم را ببینم (یعنی اجازه که دارم ولی میگویند اگر رفتی دیگر برنگرد!) حتی میتوانم بروم کانادا زندگی کنم یا استرالیا. میگویند ایرانیان کانادا از ایرانیان آمریکا تحصیل کرده تر اند، شاید باشعورتر هم باشند چه میدانم، ما که ایرانی گاو اینجا کم ندیدیم. دلم میخواهد باسن دختری را که میخواهم راحت گاز بگیرم بی آنکه نگران فردا باشم که کجا هستم.

من میخواهم آزاد زندگی کنم. همین. نمیخواهم وقتی چهل سالم شد یک پاسپورت آمریکایی بدهند دستم بگویند بیا اینهم همان چیزی که عمرت را به امیدش تلف کردی، حالا برو هر گهی خواستی بخور.

Labels: