والا داستان روز تولد را نوشتم باید فردای روز تولدم را هم بنویسم
نشسته بودیم در منزل که دوستان بهایی ام زنگ زدند که به مناسبت آمدن پدر و مادر رفیقمان مهمانی گرفتند
(خدایی من نمیدانم چرا همه دوستان خوبم یا بهایی اند یا مسیحی اند یا مسلمان. یک رفیق بیخدای کار درست و روپا نداریم) خلاصه ما هم گفتیم که ما به این بنده خداها کلی توی ایران ظلم کردیم و نذاشتیم برن دانشگاه و هی معلم دینی مان بهشان میگفت فرقه ضاله (؟!) خلاصه زشت است که نرویم
خلاصه ما رفتیم و دیدیم که ای دل غافل اینها برای ما جشن تولد گرفته اند
خلاصه تا پاسی از شب زدیم و رقصیدیم و نعره ها زدیم (از بس همه گفتن روز تولدت باید خوشحال باشی باورمان شد) و به روح جمهوری اسلامی دعا کردیم که اینقدر این دوستان بهایی ما را اذیت کرد که همه آمدند آمریکا ( به لطف سازمان ملل) و ما الان یکی را داریم اینجا که باهاش تولدمان را بگذرانیم.
آهان این را هم بگم که به علت اینکه بهایی ها هر کدام رفته اند ده تا بچه از اقصا نقاط دنیا ورداشته اند به فرزندی قبول کرده اند مهمانی های آنها زیادی یونیورسال است و مثلا یک سری بچه چینی میبینی که فارسی باهات حرف میزنند. خداوند ریشه دین را از سر ما کم نکند
خلاصه جای دوستان خالی بود
Labels: زندگی
ما یک کمی دیر رسیدیم. تولدت مبارک.
با تاخیره لکن امیدوارم تبریکم را پذیرا باشی ...
تولدت مبارک
Tavalodat mobarak basheh.
Mahsheed
سیا جان خدا این دوستان خوبت را زیاد کن;)
man ahle comment nistam vali hamishe blogeto mikhunam va koli bahash hal mikonam
sarat garm o delat khosh baad