Labels: MEMS
Labels: زندگی
این نوشته قبلی من است:
پدرم یک رفیق باحال دارد به نام عمو حسن. یعنی حقیقتش ما از بچگی میگفتیم عمو حسن و تا بزرگی مان هم همان را میگوییم. عمو حسن یه بیست و چند سال پیش با رفیق و همکلاسی مادرمان ازدواج میکند و خلاصه خانواده ما و عموحسن از آن روز به هم نزدیک میشوند. بنده هر وقت فیلم عروسی عمو حسن را میبینم سخت شرمنده میشوم از صدای ونگ متواترم در عروسی این دو کبوتر عاشق. ما و حسن اینها و خانواده پرویز و علی عادت داشتیم که هر تابستان برویم شمال. یادش بخیر شانزده نفر میریختیم توی یک ویلا. اواخر دیگر بچه ها قد فیل شده بودند و ویلا بهمان نمیدادند از بس زیاد بودیم.
بگذریم عمو حسن به گردن من حق زیاد دارد. وقتی که تهران قبول شدم آمدم در منزلش چند وقتی بودم. عمو حسن هم برایم وسایل زندگی خرید، هم بعدها برایم خانه پیدا کرد
چند روز پیش زنگ زدم که احوالی بپرسم گفت این وبلاگت را دیدم ناراحت شدم که نمینویسی گفت:
"بنویس"
کسانی که ارتباط روحانی من و عمو حسن را میدانند میفهمند که این یعنی چه
همانطور که خدا به محمد گفت "بخوان" و محمد به یک باره زبان باز کرد وقتی عمو حسن میگوید بنویس من یارای مقابله ندارم
خاطره: یادم نمیرود انتخاب دوم خاتمی بود. عمو حسن زنگ زد که
به که رای میدهی؟
ما هم گفتیم به هیچ کس!
آنروز عمو حسن ما را با لگد خرکشان برد تا پای صندوق تا به خاتمی رای بدهیم
این هم کامنت عمو حسن
«سیاه جان
از اینکه نوشتن را دوباره شروع کردی خیلی خوشحال شدم و خوشحال تر شدم وقتی دیدم یادی از ماها کردی و هنرمندانه طی چند جمله کوتاه از دوسالگی و ونگ های متواترت در مراسم عروسی دو کبوتر عاشق تا الی ماشا الله سفرهای دسته جمعی باحال شمال را به یادمان آوردی( بگذریم که هیچ به فکرت نرسیده که شاید تواتر ونگ هایت ناشی از نیشگون عصبی یکی از همان دو کبوتر عاشق بوده که نگران نشنیدن صدای عاقد در مجلس و در نتیجه نگفتن « بعله» ی معروف و نهایتا در رفتن کبوتر عاشق دیگر بوده است!)
وبه قول یارو بسیار خوشحالتر تر(!) شدم وقتی که دیدم این حقیر را با قلم شیوایت نواختی و مقامی بسیار بالا تر از آنچه که بعضی ها می پندارند به من دادی و باعث شدی چند نفری از خواننده ها در مورد من نظر بدهند و ... برای همین فکر کردم یکی از راه هایی که می تواند شخصیت منو جهانی کند همین قرتی بازی هاست و لازم نیست که حتما آدم سفر نیویورک برود و باقی قضایا ...
نوشته هایت یه جورهایی هم شباهت به گفتار دکتر دارد و همشهری های بامزه ات! ضمنا کلی به حال تو و هم نسل هایت غبطه خوردم. زمان ما نمی شد مطلبی را نوشت و به ویژه راحت نوشت و برای مدتی طولانی نگه داری کرد چون حتی در خاطرات کاملا شخصی و خصوصی احیانا اگر مطلبی پیدا می شد که به گوشه سبیل آژدان محل بر می خورد مثل این بود که درست در دهان اعلیحضرت شاهنشاه آریا مهر ... باشی و در نتیجه باید اوین می رفتی و برایت پپسی باز می کردند( البته نه برای صرف مظروف بلکه برای مصرف ظرف!) لذا برعکس شماها که هی مطلب می نویسید و آپ لود می کنید ما اگر قصد نگه داشتن مطالب مان را داشتیم باید آن را می نوشتیم ودانلود می کردیم و روش درست آن به این شکل بود که اول مطلب را می نوشتیم دوم برای اهل بیت و بویژه ننه مون می خواندیم که معمولا ایشان هم چیزی از آن حالیشان نمی شد سپس آن را در لفافه های پلاستیکی پوشانده و نهایتا در زیر خاک های باغچه کوچک خانه پدری دانلود می کردیم! به امید اینکه روزی روزگاری دختر یا پسرمان آن را دوباره آپ لود کرده و پس از مطالعه به ما بگوید پدر جان, خاک بر سرت با این گهی که به زندگیمان زدی!
و اما بگویم از سفر های دسته جمعی که پس از رفتن تو, بچه ها که قد فیل بودند تقریبا همگی از نظر قد و قواره فیل تر شده و از نظر قیافه نیز حسب مورد دخترها مثل طاووس و پسر ها نیز( لابد!) مثل دایناسور. و دایناسورها برای اینکه از تو عقب نمانند( نه از نظر قیافه!) بلکه از نظر غیبت و در رفتن و ... در هر سفری یکی شان به بهانه اینکه امتحان دارد یا مثلا جرقه ای در ذهنش زده و می خواهد برای مطالعات درسی اش برنامه ریزی مفصلی بکند جا می زند و در نتیجه عیشمان را که با نبود تو ناقص است ناقص تر می کند. ولی به هر حال باز هم خوش می گذرد.اصلا مگر می شود من در یک جمعی باشم و به جمع خوش نگذرد؟!( قابل توجه بعضی ها و به خصوص یکی از دو کبوتر عاشق و جوجه کفترها که چه عرض کنم دو تا یاکریم چاق و چله تازه از تخم درآمده که قدر خوش خلقی من تحفه را نمی دانند و از اینکه من بلد نیستم عصبانی شوم حسودیشان می شود!!)»
Labels: طنز در رسانه جدید
Labels: تفریح
Labels: داستانهای یک گربه چلاق
صحنه های شکنجه های وارطان را يکی از شکنجه گران بعدها اين طور توصيف کرد: " انگشت سبابه ی وارطان را گرفتم و به عقب فشار دادم . وارطان گفت می شکند . من باز هم فشار دادم . لعنتی,حرف نمی زد . وارطان گفت : می شکند با تمام نيرويم فشار دادم . صورت وارطان مثل سنگ بود . لب از لب باز نمی کرد . باز هم فشار دادم . وارطان گفت : می شکند . خشمگين شدم . مرا مسخره می کرد . باز هم فشار دادم . صدايی برخاست . وارطان گفت که ديدی گفتم می ش کند. نگاه کردم انگشت شکسته بود . وارطان به من پوز خند می زد".
واراطان در ١١ ارديبهشت ( روز جهانی کارگر ) در زندان ، روی در سلول رنگ گرفت و به شادی پرداخت و بوسيله شکنجه گران فورا به شکنجه گاه برده شد و چنان مورد شکنجه قرار گرفت که ٢۴ ساعت بيهوش بود.
سرانجام در روز ١٨ ارديبهشت ١٣٣٣ ، مامورين رژيم پهلوی، جمجمه ی وارطان را در حالی که اثرات سوختگی و شکنجه در تمام بدنش عريان بود با مته سوراخ کردند و به زندگی او پايان دادند. جسد وارطان را در رودخانه جاجرود رها کردند تا اين جور وانمود کنند که بر اثر حادثه به درون رودخانه افتاده و غرق شده است. ( از ویکی پدیا)
Labels: داستانهای یک گربه چلاق