امروز شد دو سال که از ایران آمده ام اینجا
پینوشت ها:1- خواهرم ایمیل زده که "تو بهترین داداش دنیایی"
علتش تنها اینه که منو دوست داره، نه اون چیزایی که هفته پیش پست کردم براش (آقا لعنت به این پست آمریکا اگر خواستید به ایران چیزی بفرستید با پست پیشتاز UPS نفرستید بلکه ارزانترین پست USPS را انتخاب کنید)
در آخر ایمیل هم نوشته همه چیزایی که فرستاده بودی رو خودم برداشتم به مامان و بابا چیزی ندادم (والا برای بابام که بنده خدا چیزی نفرستاده بودم اما قرار بود لوازم آرایش ها را با مادرم نصف کنند که ظاهرا نکرده)
2- این داستان لوازم آرایش خریدن برای مادر و همشیره هم داستان عجیبی بود تا مدتها جز استی لودر چیزی قبول نمیکردند این استی لودر هم بیشرف خیلی گران است. اما از وقتی که من راضیشان کردم که Loreal هم به خوبی آن است حد اقل به جیب ما کمتر فشار میاید و راضی تر هم هستند. من هم عین گی ها میروم لوازم آرایش فروشی و هر چه دستم میرسد قرو قاطی بر میدارم و موقع پرداخت پول به خانومه که کمی گیج میشود یک لبخند ابلهانه میزنم و میگویم که "برای بستگان است".
همیشه هم برای مادرم اینها مینویسم که از آنجا که هول هولکی خریده ام هر کدام که مناسبتان نبود را بدهید به دخترخاله ها
از آنجا که دخترخاله ها هم تابحال نگفته اند چیزی گرفته اند، به گمانم یا انتخابهای من خیلی عالی بوده اند یا مادرم اینها دلشان نیامده از سوغاتی های من دل بکنند!!!
3- حسین درخشان را نمیدانم داستانش را شنیده اید یا نه، به یک بابایی وصله چسبانده (حالا راست و دروغش با خودش) طرف هم وکیل گرفته و شکایت کرده و شرکتی که سایت او را روی سرورش نگه میدارد برداشته مطالبش را پاک کرده. تا اینجا داستان منطقی است. از اینجا ببعدش جالب است، درخشان که به علت رعایت نکردن قوانین مهاجرت آمریکا از آمریکا اخراج شده میگه که آی ملت چرا این شرکت متمم اول قانون اساسی آمریکا که آزادی بیانه رو رعایت نمیکنه (نمیدونم First Amendment چی میشه توی قوانین ایران) همین رو هم با یه انگلیسی ناقص و بی ادبانه نوشته به اون شرکت آمریکاییه، اون بابایی که جواب نامه اش رو نوشته خیلی جالب بهش گفته، گفته عمو جان تو حق آزادی بیان رو ظاهرا نفهمیدی یعنی چه!!! از سویی هم سیبیل طلا اومده یه مطلب نوشته که حالا حسین درسته اینا رو نوشته ولی پول نداره وکیل بگیره! (
اصل مطلب)
بهر صورت این منو یاد داستانی از ادبیات "کوچه" میندازه (که ما ایرانیها هر چه نداشته باشیم ادبیات فولکلور کوچه ای مان غنی است)
گویند زاغی و خرسی با هم با سوار طیاره ای بودند
زاغ رو میکند به خرس و میگوید بیا اندکی "کرم بریزیم"
هر دو شروع میکنند به کرم ریختن و مسخره کردن مهماندار و اذیت کردن سایر مسافران
تا آنجا که ملت میگیرند هر دو را پرت میکنند از هواپیما بیرون
خرس میگوید حالا چه کنیم
و زاغ در جواب میگوید "تو که بال نداری بیخود کردی کرم ریختی"
(در کتاب کوچه شاملو الفاظ متفاوت است)
این مرا یاد این دوستمان انداخت. تو که پول نداری دفاع کنی چه دلیل داشت که کرم بریزی؟
(حالا بگذریم که حسین درخشان مینویسد که همه تان را من معروف کردم و بدهکارید به من)
4-
خواهر انار هم بیست و نه ساله شد. میدانید من انار را از سالهای اول نوشتنش میشناسم. نه تابحال دیده ام اش و نه باهاش حرف زده ام. اما جالب است که اینهمه برایم مهم میشود زندگی اش. شاید بخاطر اینکه خیلی چیزها درباره زندگی اش او نوشته و من خوانده ام که حتی درباره صمیمی ترین دوستانم هم نمیدانم. تولدش مبارک انشاالله تولد بیست و نه سالگی بچه اش
5- اخیرا فهمیده ام مادر یکی از دوستانمان هم اینجا را میخواند. خداوند خودش به فریادم برسد. خدایی با این خزعبلاتی که من اینجا مینویسم نمیدانم فردا چطور دوباره با مادرش رو در رو شوم
6- من خیلی ممنونم که همه اینهمه لطف کردند در باب تولد ما، انشاالله تولد همه تان (میخواهم ببینم چند تای تان در تولدتان مثل من پنچر نمیشوید. شوخی که نداریم تولد همچین چیز جالبی هم نیست وقتی از بیست و چند سالگی میگذرد)
7- دلم میخواهد بروم جایی سفر، کسی نمیاید همگی گله ای برویم؟
Labels: روزمره